ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
روزها و شبهای شهر ما
میگویند عارفی در مسیر سفر خود وارد شهری شد ، وقتی بطرف میدان شهر حرکت میکرد به همراهان خود گفت : زود باید از این شهر خارج شویم .
آنها تعجب کردند و علتش را جویا شدند .
عارف پاسخ داد : فساد این شهر را فرا گرفته زود باید از اینجا بیرون برویم چون اینجا بزودی طعمه غضب الهی خواهد شد .
با این حرف ترس به جان همسفرانش افتاد و بعد از خرید مایحتاج سفر گامهایشان را بلندتر کردند تا به خواست عارف از شهر بیرون بروند . اما یکی از اهالی شهر که شاهد این ماجرا بود رو به عارف کرد و به او سلام داد و گفت : اگر امکان دارد امشب را میهمان من باشید .
عارف که به گفته خود ایمان داشت سعی کرد این درخواست را رد کند اما کلام این مرد برنده تر از عارف بود و حرفش پیش رفت و به ناچار شب را میهمان این مرد شد ، اما همراهانش ترجیح دادند بیرون شهر شب خود را سپری کنند .
شب هنگام عارف از خواب بیدار شد تا نماز شب بخواند ولی وقتی بیدار شد دید صاحب خانه زودتر از او نافله خوان شب شده است . قدم قدم به سمت حیاط حرکت کرد تا وضو بگیرد .
سر به زیر به سمت حوض وسط حیاط رفت با بسم الله گفتن شروع به شستن دستهایش کرد و مشتی آب برداشت تا صورتش را از غبار خواب پاک کند اما وقتی همزمان آب را به صورتش میریخت صورتش را بالا گرفت و خشکش زد .
آنچه را که میدید باور نداشت گویا از آسمان به سمت تعداد زیادی از خانه های این شهر گناه آلود ستونی از نور بوجود آمده بود انگار این ستونها شهر را نگه میداشت .
با تعجب وضویش را کامل کرد و به سراغ صاحب خانه رفت و پرسید این ستونهای نور چیست که در شهر شماست ؟
صاحب خانه که سر به زیر بود آرام سرش را بالا گرفت و درحالیکه اشک از گوشه چشمش سرازیر میشد لبخندی زد و گفت : صاحبان این خانه ها نافله شب میخوانند .
صبح بدون اینکه در شهر اتفاقی بیفتد میهمان از میزبان خداحافظی کرد و حلالیت طلبید و به سمت همسفرانش حرکت کرد وقتی همسفران حال این عارف را دیدند نگرانش شدند و از او پرسیدند : چرا پس اتفاقی نیفتاد و این شهر گناه آلود مورد خشم خدا واقع نشد ؟
عارف خجالت زده سر به زیر انداخت و گفت : من فقط روزهای این شهر را دیده بودم و از شبهای آن بی خبر بودم .