دعای فقیر
یک روز یک فقیری نالان و غمگین از خرابه ای رد می شد و کیسه ای که کمی گندم در آن بود بر دوش خود می کشید تا به کودکانش برساند و نانی از آن درست کنند شب را سیر بخوابند.
در راه با خود زمزمه کنان می گفت: خدایا این گره را از زندگی من باز کن. همچنان که این دعا را زیر لب می گذارند ناگهان گره کیسه اش باز شد و تمام گندم هایش بر روی زمین و درون سنگ و سوراخهای خرابه ریخت.
عصبانی شد و به خدا گفت: خدایا من گفتم گره زندگی ام را باز کن نه گره کیسه ام را و با عصبانیت تمام مشغول به جمع کردن گندم از لای سنگها شد که ناگهان چشمش به کیسه ای پر از طلا افتاد.
همانجا بر زمین افتاد و به درگاه خدا سجده کرد و از خدا به خاطر قضاوت عجولانه اش معذرت خواست.
اغلب نعمتها در لباس مشکلات به سراغ ما می آیند مبادا به خاطر قضاوت زودگذار آن را رد کنیم. سعی کنیم دنیا را از دور ببینیم تا همه چیز رو در ابعاد واقعیش ببینیم.