ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
پیرمرد و دخترک
فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود، روی نیمکتی چوبی، روبروی یک آبنمای سنگی. پیرمرد از دختر پرسید: غمگینی؟
نه.
مطمئنی؟
نه.
چرا گریه می کنی؟
دوستام منو دوست ندارن.
چرا؟
چون قشنگ نیستم.
قبلا اینو به تو گفتن؟
نه.
ولی تو قشنگترین دختری هستی که من تا حالا دیدم.
راست میگی؟
از ته قلبم آره.
دخترک بلند شد، پیرمرد رو بوسید و به طرف دوستاش دوید، شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیرمرد اشکهاشو پاک کرد، کیفش رو باز کرد، عصای سفیدش رو بیرون آورد و رفت.