ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
اوج بخشندگی
حاتم را پرسیدند که: هرگز از خود کریمتر دیدی؟ گفت بلی، روزی در خانه غلامی یتیم فرود آمدم و وی ده گوسفند داشت. فی الحال یک گوسفند بکشت و بپخت و پیش من آورد. مرا قطعه ای از آن خوش آمد، بخوردم. گفتم: والله این بسی خوش بود.
غلام بیرون رفت و یک یک گوسفند را می کشت و آن موضع (آن قسمت) را می پخت و پیش من می آورد. و من از این موضوع آگاهی نداشتم. چون بیرون آمدم که سوار شوم، دیدم که بیرون خانه خون بسیار ریخته است. پرسیدم که این چیست؟
گفتند: وی (غلام) همه گوسفندان خود را بکشت. وی را ملامت کردم که چرا چنین کردی؟
گفت: سبحان الله، ترا چیزی خوش آید که من مالک آن باشم و در آن بخیلی کنم؟
پس حاتم را پرسیدند که تو در مقابله آن چه دادی؟
گفت: سیصد شتر سرخ موی و پانصد گوسفند. گفتند: پس تو کریمتر از او باشی.
گفت: هیهات، وی هر چه داشت، داده است و من از آن چه داشتم و از بسیاری، اندکی بیش ندادم.