وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

تنها در جزیره

تنها در جزیره


وقتی چشمانش رو باز کرد هنوز نمیدونست چه اتفاقی افتاده ، انگار کوه کنده بود ، بدنش از شدت درد و کوفتگی کرخ شده بود ، اصلا دلش نمیخواست از جاش بلند بشه ، چشماش سنگین بود ولی آب دریا تمام بدنش رو خیس کرده بود و همراه جز و مد دریا نیمه تنه پائین بدنش خیس میشد و با خیس شدن لباسهاش و باد آرومی که کنار ساحل میوزید سرما تمام وجودش رو میلرزوند .


سعی کرد خودش رو کمی در شن های ساحل بالاتر بکشه شاید زیر آفتاب لباسهای پاره پاره اش خشک بشه ولی هنوز حس و حال از جا بلند شدن رو نداشت . چند ساعتی از این ماجرا میگذشت ولی مرد هنوز روی زمین دراز کشیده بود و نمیدونست کجاست و چه بلایی سرش اومده ولی لباسهاش دیگه خشک شده بود .


اشعه خورشید که راست روی صورتش می تابید اذیتش میکرد . آروم سرش رو بطرف بالا خم کرد و تصویر درختانی که معمولا در جزایر دیده میشن بصورت معکوس در نظرش ترسیم شد ، یه نگاه به اطرافش انداخت ولی جز دریا و ساحل چیزی دیده نمیشد . تا چشم کار میکرد آب بود و آب .


بخودش که اومد یادآور شد که چه بلایی سرش اومده . اون مسافر یک کشتی مسافر بری بود که با 700 نفر به سمت هند داشت حرکت میکرد اما در راه با طوفان شدیدی مواجه شده بودن و کشتی بطور کلی نابود شده بود و اون حالا تنها در کنار ساحل افتاده بود بدون اینکه بفهمه بقیه مسافرین کشتی و دوستانی که با اون بودن حالا کجاهستن .


وقتی از جاش بلند شد هیچ کس رو اطرافش نمیدید برای همین تلاش کرد تا شاید بقیه مسافرین رو پیدا کنه ولی هر چی میگشت بیشتر نا امید میشد اونجا یک جزیره دور افتاده بود و هیچ کس بجز اون در اونجا وجود نداشت .


یأس تمام وجودش رو داشت میلرزوند تا اون روز اینقدر احساس تنهایی نمیکرد و وقتی صدای دختر کوچولوی 3 ساله اش درگوشش میپچید که وقت رفتن بهش میگفت : بابایی برو به سلامت مواظف خودت باش ، سوغاتیام یادت نره ، انگار کسی قلبش رو چنگ مینداخت .


روزها از این ماجرا میگذشت و اون تونسته بود با تنهایی خودش کنار بیاد ، امید به خدا رو از دست نداده بود ولی حالا باید برای مقابله با سرما و گرما فکری میکرد . خوشبختانه از نجاری و زندگی چریکی یه چیزهایی بلد بود برای همین با چند تکه تخته پاره باقی مونده از کشتی و تنه چند تا درخت یه کلبه کوچیک برای خودش دست و پا کرد ، اگر چه نمیشد اسمش رو کلبه گذاشت ولی از هیچی خیلی بهتر بود .


خیلی خسته شده بود ولی باید سقفش رو تموم میکرد برای همین کمی برگ خشک و شاخه نازک پیدا کرد و روی چوبهای سقف پهن کرد تا آفتاب کمتر اذیتش کنه . خستگی امانش نمیداد ولی دیگه غذایی نداشت برای همین باید بدنبال غذا میگشت .


ولی اینکار ساده نبود و گشتن در جزیره خودش خطرات خاصی بهمراه داشت اما چاره دیگه ای هم وجود نداشت یه نگاه به کلبه که حالا شده بود سمبل استقامتش انداخت و راه افتاد بطرف جنگل تقریبا 24 ساعتی از ماجرا میگذشت و اون تونسته بود کمی میوه جنگلی برای خودش دست و پا کنه ، زیاد نبود ولی خب در اون شرایط حکم کباب بره رو براش داشت .


دیگه چیزی نمونده بود تا به کلبه اش برسه هوا هم داشت تاریک میشد از دور یه نور کوچیک دیده میشد ولی معلوم نبود چیه . قدمهاش رو بلند تر برمیداشت تا به نور برسه شاید یه فرجی پیدا بشه ولی وقتی به نزدیکی نور رسید دهنش باز مونده بود .


علف های خشک روی سقف بخاطر تابش شدید نور خورشید و باد گرم آتیش گرفته بود و سمبل استقامتش جلوی چشماش داشت میسوخت . حس غریبی بهش دست داد دود سیاهی به هوا بلند میشد و اون کاری نمیتونست بکنه .


میوه ها از دستانش افتاد روی زمین و زانوهاش خم شد انصافا خیلی زحمت کشیده بود و حالا تمام حاصل زحمتش جلوی چشمم داشت دود میشد و اون کاری از دستش بر نمیومد . سرش رو با ناامیدی و گلایه رو به آسمون کرد و در حالیکه اشک از چشمانش داشت سرازیر میشد فریاد زد : لعنت به من و این بخت بدم .


آخه چرااااااااااااااااااااااااااا؟ چرا خدااااااااااااااااااااااااااا؟ مگه من چه گناهی کردم که باید اینطور زجر کش بشم ؟ و شروع به گله کردن از خدا کرد که : خدایا تو مرا در این جزیره زندانی کرده ای و حالا که من با این بدبختی توانسته ام این کلبه را برای خودم درست کنم باید اینطوری بسوزه !


تو همین افکار بود که خستگی دو سه روز گذشته بهش چیره شد و همون جا کنار ساحل خوابش برد فردا صبح با صدای بوق یک کشتی از خواب پرید ، خیلی تعجب کرد یه کشتی کنار ساحل لنگر انداخته بود و یه قایل نجات با تعدادی ملوان داشتن به سمت جزیره میومدن هنوز باورش نمیشد .


وقتی سوار کشتی شد از ناخدا پرسید چطور متوجه شدید من اینجام ؟


ناخدا جواب داد : مگه تو نبودی که با دود علامت میدادی ؟


اون حالا یه لبخندی زد و آروم گفت : دود ؟!


چشمانش برقی زد و دوباره سرش رو بالا گرفت و گفت : خدایا شکرررررررررررت

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد