ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
درخت سیب و پسرک
روزی روزگاری درختی بود که پسر کوچولویی را دوست می داشت . پسرک هر روز می آمد برگ هایش را جمع می کرد ، از آن ها تاج می ساخت و شاه جنگل می شد . از تنه اش بالا می رفت از شاخه هایش آویزان می شد و تاب می خورد و سیب می خورد ، با هم قایم باشک بازی می کردند .
پسرک هر وقت خسته می شد زیر سایه اش می خوابید . او درخت را خیلی دوست می داشت، خیلی زیاد و درخت خوشحال بود اما زمان می گذشت پسرک بزرگ می شد و درخت اغلب تنها بود ، تا یک روز پسرک نزد درخت آمد درخت گفت : بیا پسر ، از تنه ام بالا بیا و با شاخه هایم تاب بخور ، سیب بخور و در سایه ام بازی کن و خوشحال باش .
پسرک گفت : من دیگر بزرگ شده ام ، بالا رفتن و بازی کردن کار من نیست . می خواهم چیزی بخرم و سرگرمی داشته باشم .من به پول احتیاج دارم می توانی کمی پول به من بدهی ؟
درخت گفت : متاسفم ، من پولی ندارم، من تنها برگ و سیب دارم . سیبهایم را به شهر ببر بفروش آن وقت پول خواهی داشت و خوشحال خواهی شد .پسرک از درخت بالا رفت سیب ها را چید و برداشت و رفت .
درخت خوشحال شد . اما پسرک دیگر تا مدتها بازنگشت و درخت غمگین بود تا یک روز پسرک برگشت ، درخت از شادی تکان خورد و گفت : بیا پسر ، از تنه ام بالا بیا با شاخه هایم تاب بخور و خوشحال باش .
پسرک گفت : آن قدر گرفتارم که فرصت بالا رفتن از درخت را ندارم ، زن و بچه می خواهم و به خانه احتیاج دارم ، می توانی به من خانه بدهی ؟
درخت گفت : من خانه ای ندارم ، خانه من جنگل است . ولی تو می توانی شاخه هایم را ببری و برای خود خانه ای بسازی و خوشحال باشی .
آن وقت پسرک شاخه هایش را برید و برد تا برای خود خانه ای بسازد و درخت خوشحال بود ، اما پسرک دیگر تا مدتها بازنگشت و وقتی برگشت ، درخت چنان خوشحال شد که زبانش بند آمد ، با این حال به زحمت زمزمه کنان گفت :بیا پسر ، بیا و بازی کن .
پسرک گفت : دیگر آن قدر پیر و افسرده شده ام که نمی توانم بازی کنم . قایقی می خوانم که مرا از اینجا ببرد به جایی دور ، می توانی به من قایق بدهی ؟
درخت گفت : تنه ام را قطع کن و برای خود قایقی بساز آن وقت می توانی با قایقت از اینجا دور شوی و خوشحال باشی .
پسر تنه درخت را قطع کرد ، قایقی ساخت و سوار بر آن از آنجا دور شد . و درخت خوشحال بود ، پس از زمانی دراز پسرک بار دیگر بازگشت ، خسته ، تنها و غمگین .
درخت پرسید : چرا غمگینی ؟ ای کاش میتوانستم کمکت کنم اما دیگر نه سیب دارم ، نه شاخه ، حتی سایه هم ندارم برای پناه دادن به تو .
پسر گفت : خسته ام از این زندگی ، بسیار خسته و تنهام و فقط نیازمند با تو بودن هستم ، آیا میتوانم کنارت بنشینم ؟
درخت خوشحال شد و پسرک پیر ، کنار درخت نشست و در کنار هم زندگی کردند و سالیان سال در غم و شادی ادامه زندگی دادند .
دوستان خوبم ، آیا شرح داستان ، چیزی به یاد ما نمی آورد ؟
اکثر ما شبیه پسرک داستان هستیم و با والدین خود چنین رفتاری داریم .
درخت همان والدین ماست .
تا وقتی کوچکیم دوست داریم با آنها بازی کنیم ، تنهایشان میگذاریم و دوباره زمانی به سویشان بر میگردیم که نیازمند هستیم و گرفتار برای والدین خود وقت نمیگذاریم .
آیا تا به حال به این فکر کرده ایم که پدر و مادر برای ما همه چیز را فراهم میکنند تا ما را شاد نگه دارند و با مهربانی چاره ای برای رفع مشکل ما پیدا میکنند و تنها چیزی که در عوض از ما می خواهند این است که تنهایشان نگذاریم .
به والدین خود عشق بورزیم ، فراموششان نکنیم، برایشان زمان اختصاص دهیم ، همراهیشان کنیم ، شادی آنها در دیدن ماست ، هر انسانی میتواند هر زمان و به هر تعداد فرزند داشته باشد ، ولی پدر و مادر فقط یک بار .