ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
فرمانده جوان
منصوب شدن افسر جوان و کم سابقه به فرماندهی ناو ، داد همه فرماندهان ارشد و کهنه سربازها را در آورده بود . فرماندۀ پیر و باتجربه زمینه ساز این انتصاب بود . همه چپ و راست او را به باد انتقاد می گرفتند که چرا از باتجربه ترها و ارشدترها استفاده نمی کنی و او از این همه انتقاد کم کم داشت خسته می شد .
نهایتاً همه را به یک مبارزه با افسر جوان دعوت کرد . قرار شد همه سوار ناو تحت امر افسر جوان شده و در دریا به مبارزه ای تاکتیکی بپردازند . هنگامیکه ناو در موقع مقرر از ساحل دور شد ، فرماندۀ پیر همه را صدا زد و یک تخم مرغ از جیبش در آورد و گفت : هر کس بتواند این تخم مرغ را روی میز بایستاند می تواند فرماندۀ این ناو بشود و یا می تواند تعیین کند که چه کسی فرماندۀ این ناو باشد.
همه دست بکار شدند و مأیوسانه سعی کردند تخم مرغ را روی میز بایستانند . ولی مگر می شد؟! پس از تلاش و ناکامی همه ، فرماندۀ پیر ، افسر جوان را صدا زد و گفت : حالا تو این کار را بکن . افسر به طرف گنجه رفت و یک نمکدان آورد . روی میز مقداری نمک پاشید و تخم مرغ را روی میز با کمک تودۀ نمک نگه داشت .
همه گفتند : آه ! ما هم میتوانستیم اینطوری تخم مرغ را بایستانیم . فرمانده پیر گفت : مهم این بود که در زمانی که فرصت تصمیم گیری داشتید ، این کار را می کردید . ولی هنوز دیر نشده . یکبار دیگر فرصت دارید که این کار را بکنید . ایندفعه فرض می کنیم که در شرایط جنگ هستیم و آذوقه غذائی و حتی نمک هم نداریم . حالا چکار میکنید ؟
همه هاج و واج ، بی صدا و بی جواب بهم نگاه می کردند . هیچ کس راهی به نظرش نمی رسید . باز فرماندۀ پیر نگاهی به افسر جوان انداخت . افسر جوان حلقه نامزدیش را در آورد و روی میز گذاشت و تخم مرغ را روی آن به حالت ایستاده قرار داد .
فرماندۀ پیر رو به همه کرد و گفت : وقتی که در شرایطی بحرانی هستید و راه حلی به نظرتان نمی رسد ، عشق به چیزهائیکه به خاطرش زنده هستید می تواند برای شما راه گشا باشد ، سپس اضافه کرد : هنوز یکبار دیگه فرصت دارید . فرض کنیم که همه شما دست از جان شسته اید و دیگر عشقی برای زنده ماندن برایتان نمانده باشد و البته حلقه نامزدی هم نداشته باشید ، حالا چکار می کنید ؟
همه تسلیم شده بودند ! افسر جوان مشتی خاک از جیبش خارج کرد و به سبک نمک تخم مرغ را به کمک خاک ایستاند . فرماندۀ پیر گفت : این خاک تحت هر شرایطی همراه این افسر جوان است چون به او یادآوری میکند که به چه عشقی این لباس را پوشیده و به چه عشقی جان خودش را در دست آمادۀ فدا نگهداشته است .