ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
مفضل بن بشیر می گوید: همراه قافله ای به سفر حج می رفتیم. در راه به قبیله ای از اعراب چادرنشین رسیدیم. ضمن بحث و گفت و گو دربارهء آن قبیله ، شخصی گفت: در این قبیله، زنی است که در زیبایی و جمال، نظیر ندارد و در معالجه و درمان مارگزیدگی، مهارتی عجیب دارد.
ما به فکر افتادیم که آن زن را از نزدیک ببینیم و برای دیدن آن زن زیبا، بهانه ای جز معالجهء مارگزیدگی ، وجود نداشت. جوانی از همراهان ما که از شنیدن اوصاف آن زن، فریفتهء جمال وی شده بود، تکه چوبی از روی زمین برداشت و پای خود را با چوب به اندازه ای خراشید که خون آلود شد.
سپس به عنوان درمان زخم مار، به خانهء آن زن رفتیم و او را از زیبایی، مانند خورشید، درخشان دیدیم. آن جوان، خراش پای خود را نشان داد و گفت: این اثر نیش ماری است که ساعتی پیش، مرا گزیده است و اکنون می خواهم که آن را مداوا کنی.
زن زیباروی، نگاهی به خراش پای جوان انداخت و پس از معاینه گفت: این زخم مار نیست، ولی از چیزی که به ادرار مار آلوده بوده، خراش برداشته و این آلودگی، بدن را مسموم کرده و علاج پذیر نیست و من این طور تشخیص می دهم که تا چند ساعت دیگر خواهی مُرد.
جوان هوسران که از دیدن طبیب ماهروی، خود را باخته و همه چیز را فراموش کرده بود، ناگهان به خود آمد و تازه متوجه شد که در راه یک فکر شیطانی، چگونه جان خویش را در معرض خطر مرگ قرار داده است، اما دیگر کار از کار گذشته بود.
سرانجام وقتی خورشید به میان آسمان رسید، جوان بوالهوس بر اثر مسمومیتی که از ناحیهء آن چوب آلوده، پیدا کرده بود، دیده از جهان فروبست و قربانی نگاه هوس آلود خود شد.
منبع : هزار و یک حکایت اخلاقی ؛ محمدحسین محمدی ، ص712