ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
روزی در پارک شهر، زنی با یک مرد روی نیمکت نشسته بودند و به کودکانی که در حال بازی بودند نگاه می کردند. زن رو به مرد کرد و گفت: پسری که لباس ورزشی قرمز دارد و از سرسره بالا می رود، پسر من است. مرد در جواب گفت: چه پسر زیبایی و در ادامه گفت: او هم پسر من است و به کودکی که تاب بازی می کرد اشاره کرد.
مرد نگاهی به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد: تامی، وقت رفتن است. تامی که دلش نمی آمد از تاب پایین بیاید با خواهش گفت: باباجان فقط پنج دقیقه، باشد؟ مرد سرش را تکان داد و قبول کرد.
مرد و زن باز به صحبت ادامه دادند. دقایقی گذشت و پدر دوباره پسرش را صدا زد: تامی، دیر می شود، برویم. ولی تامی باز خواهش کرد: پنج دقیقه، این دفعه قول می دهم. مرد لبخندی زد و باز قبول کرد.
زن رو به مرد کرد و گفت: شما آدم خونسردی هستید ولی فکر نمی کنید پسرتان با این کارها لوس شود؟
مرد جواب داد: دو سال پیش یک راننده مست پسر بزرگم را در حال دوچرخه سواری زیر گرفت و کشت. من هیچگاه برای سام وقت کافی نگذاشته بودم. ولی حالا تصمیم گرفته ام این اشتباه رو در مورد تامی تکرار نکنم.
تامی فکر میکند پنج دقیقه بیشتر برای بازی کردن وقت دارد ولی حقیقت آن است که من پنج دقیقه وقت می دهم تا بازی کردن و شادی او را ببینم، پنج دقیقه ای که دیگر هرگز نمی توانم بودن در کنار سامِ از دست رفته ام را تجربه کنم.