فصل سوم-از اشنایی باهاتون خیلی خوشحال شدم خانم.لبخند قشنگی می زنم و در حالی که تمام تلاشم رو برای تاثیر گذار بودن جمله هام می کنم میگم:-واقعا سعادت بزرگی نصیب من شد که تونستم از نزدیک با شما آشنا بشم.حقیقتا شما قابل تعریف بودید و آقای کریمی غلو نفرموده بودند.برای چند لحظه نگاهش قفل میشه تو چشمای بازیگوش و شیطونم. آهسته پلک می زنم و سعی میکنم لبخندم رو بیشتر حفظ کنم............................
با سرفه ای سینه شو صاف میکنه و نگاهشو به سرعت از نگاهم می گیره و خیره میشه به صورت امین. پوزخند بزرگی توی ذهنم میشینه. باور می کنم لبخندم تاثیر گذاره.کلامم جادو کننده و است و بیانم سحر کننده.-خب امین جان من همیشه موافق پیشرفت جوونها بودم و الانم ...پا برهنه بین حرفش می پرم و با شیطنت ذاتی خودم می گم:-نفرمایید آقای کریمی. شما خودتون ماشاا... خیلی جوون و برازنده هستید. حیف جوونی و شادابی شما نیست که بهش کم لطفی می کنید؟با چشمای متعجب می چرخه و نگاهم می کنه. پاهای کشیده مو روی هم می ندازم و روی مبل چرم و شکیلیش بیشتر فرو می رم. لبخند روی لبهای خوش فرمش می شینه و دستشو بین موهای مرتب و واکس زده ش می کشه. بی اختیار چشمامو می بندم و نفسمو فوت میکنم بیرون. بیشتر نمایشی بود رفتارم اما درونم کاملا راضی و خشنود. کلافه از سکوت امین چشمامو باز می کنم و نرم نگاهمو به امین می دوزم. آقای کریمی هم چنان سکوت اختیار کرده.-خانم نیکخواه این عموی عزیز من عادت داره همیشه خودشو دست کم بگیره. شما توجه بفرمایید که من با عموی عزیزم تنها هشت سال اختلاف سنی دارم.نگاه نوازش گرمو به سختی از چهره دلنشین امین جدا میکنم و به عموش خیره میشم. پوست گندمگون و فک محکم. چشمای مشکی که جذابیت خاص و اغوا کننده ای نداشت. تنها چشم بود ولی چشمانی کنجکاو و تیز بین. تارهای جوگندمی جذابیت خاصی به موهاش بخشیده بود. نگاه شیفته مو به روی لبهاش می کشم و آهسته و بی عجله گوشه لبمو به دندون می کشم و با همون لبخند خاص خودم میگم:-آقای کریمی امیدوارم ناراحت نشید از این اعتراف صریحم اما من عادت به کتمان حقیقت ندارم. باید بگم عموی شما از شما بسیار جذاب تر و زیباتر هستند.صدای خنده مردونه و پر ابهت آقای کریمی بزرگ توی اتاق طنین انداز میشه و نگاه من به جای صاحب صدا به خود امین خیره میشه. چشمکی که حواله نگاهم میکنه ذوق زده م میکنه. این یعنی از کارم راضیه. نفسمو با خوشی فوت می کنم بیرون و برمی گردم سمت عموش که با محبتی خالصانه شروع به صحبت کرده.-شما محبت دارید خانم نیکخواه. بسیار خب من در مقابل شما خلع صلاح شدم. حق با شماست و بنده هیچ مشکلی با کار کردنتون اینجا ندارم. نمیتونم نگاه مشتاقش رو به روی خودم تحمل کنم. سرمو تکیه می دم به پشتی مبل و پلکهام رو دو بار آهسته و پیوسته بهم می زنم و از خودم بیشتر خوشم میاد. سکوت کوتاه آقای کریمی بزرگ مصادف میشه با گرفتن نگاهش از رفتار های سحر کننده من . -اما امین جان امیدوارم بتونید شرایط خاص این شرکت رو تحمل کنید...بازی داشت از دستم خارج میشد. با نرمی از روی مبل بلند میشم و به سمت میز روبرومون می رم و در حالی که صدای تق تق کفشهای پاشنه بلندم سکوت بینمون رو می شکنه لیوان شربتم رو بر میدارم و بی توجه به امین به سمت میز مدیریت میرم و سعی می کنم نگاهم رو مخملی کنم و به مرد جذاب پشت میز خیره بشم.-آقای کریمی قطعا همکاری با شما برای من به شخصه افتخار بزرگیه و امیدوارم شما محبت داشته باشید و کم و کاستی های ما تازه کار ها رو تحمل کنید.خم میشم روی میزش و لیوان شربتم رو می گیرم سمتش و در حالی که چشمام رو کاملا خمار کردم میگم:-به افتخار شروع همکاریمون...به چشم بالا و پایین شدن غبغبش رو می بینم و توی دلم جشنی به پا میشه از خوشحالی. دستش نرم میاد جلو و دست من نوازش وار روی انگشت اشاره و شصتش کشیده می شه. چشماش بسته میشه و لیوان شربتو از دستم بیرون میکشه و من هنوز نگاهم درگیر آثار رژ لب سرخم روی لبه لیوانم.صدای امین از پشت سرم به گوش میرسه که با شیطنت خاصی میگه:-به افتخار شروع همکاری ما سه نفر!و من هنوزم نگاهم درگیر لبهای مردیه که درست روی آثار رژ لبم سرخم جا خوش کرده. یه چیزی انتهای ذهنم فریاد میزنه شروع همکاری مثلث عشقی...
با هراس از جا می پرم و روی تخت نیم خیز میشم. نفس نفس می زنم و تنم از گرمای وحشتناکی می سوزه. قطره های عرق روی صورتم سرسره بازی می کنند و چشمام بیش از حد مجاز فراخ شده به روبرو. تاریکی دهشتناک اتاق دلمو بهم میزنه. چشمامو میبندم و خودمو سر میدم روی بالشم. دستمو میارم بالا و روی پیشونی یخم میذارم. تب سرد؟ چشمامو باز می کنم و یه قطره اشک مهمون بالش زیر سرم میشه. درد توی تک تک یاخته های بدنم می پیچه و دلم بدجور هوای آغوشی رو میکنه که خیلی وقته ازش دورم. با تمام وجودم به مبارزه می پردازم که مبادا دستمو روی پر از خالی کنارم بکشم. مبارزه عجیبی بین احساس و منطقم درگرفته. نبودنش رو نمیخوام باور کنم. چشمامو باز میکنم و زیر لب غر میزنم.-چه کابوس بدی بود بهنام.ای کاش همه چیز مثل این کابوس بود و فقط کابوس بود. اما... وای بهنام من چطور تونستم؟صدای زنگ موبایلم مجدد بلند میشه. با خستگی از جام بلند میشم و دستمو دراز می کنم تا موبایلم رو بردارم. نفس کم میارم. دلم اکسیژن میخواد. شاید هم تنفس مصنوعی...شماره بهمن خان روی مانیتور گوشی پریشان ترم میکنه. پرتش می کنم سر جاش و از جام بلند میشم. لرز بدی به جونم می افته. به سمت بالکن میرم. پرده ضخیم رو با یه حرکت کنار میزنم و روشنی روز توی اتاق مهمون میشه. نگاهمو بی توجه به سردی بدنم به آسمون میدوزم و لبخند میزنم.-خدایا چطور باور کنم این همه سگ جون بودنم رو؟لبخندم رو ناتموم میذارم و غم عالم به دلم هجوم میاره. دلشوره بدی دارم. باز هم اهمیتی نمیدم. درد پام خیلی ساکت شده و آتلش باز شده. زخم های صورت و بدنم کامل از بین رفته اما... خراشی که توی قلب و روحم نشسته هنوز ترمیم نشده. یقینا ترمیم هم نمیشه.به سمت آشپزخونه می رم و چایی ساز رو روشن میکنم. دلم از سکوت سنگین خونه م می گیره. بی هوا به سمت تلوزیون میرم و دیوونه وار روشنش میکنم. بغض به چشمام هجوم میاره. صداشو می برم بالا و بی اندازه زیادش میکنم.***-حوا جان چرا اینقد صدای تلوزیون رو زیاد کردی عزیزم؟-حوصله م سر رفته. از این تنهایی حوصله م سر رفته بهنام.نوازش نفس هاش پشت گردنم مور مورم میکنه. چشمامو می بندم و دستاش حلقه میشه دور شکمم. از پشت بهم می چسبه و با صدای اغوا کننده ای کنار گوشم میگه:-چی شده که سر صبحی بانوی من اینقد بهوونه گیر شده؟-نمیدونم یه حالیم. یه جوریم. عجیبم. عجیب.-ببینم شیطون کوچولوی من الان که وقت عادت ماهانه ت نیست پس چرا؟چشمامو باز می کنم و به تصاویر پخش شده از تلوزیون خیره میشم. چقدر بهم توجه داشت. چقدر دوسم داشت. اینقدر دقیق اطلاع از وضعیت هورمونهای بدنم داشت که خودم توجه نمی کردم.می چرخم سمتش و خیره میشم به صورتش. دستمو میارم بالا و آروم گونه شو نوازش میکنم و روی نوک پا بلند میشم و لباشو کوتاه می بوسم. احساسات جدیدی توی وجودم داشت شکل می گرفت. با خوشحالی از حرکتم منو سخت تو بغلش می کشه و کنار گوشم زمزمه میکنه.-حوا کاش می فهمیدی که چقدر برای داشتنت تلاش کردم.میخوام به صورتش نگاه کنم ولی محکم به خودش فشارم میده. نفسمو فوت میکنم بیرون. از این احساسات جدید خوشم میاد. از این لذت بردن خوشم میاد. از بوی تنش خوشم میاد. از نوازش دستاش خوشم میاد. چشمامو می بندم و کنار گوشش میگم:-دوستت دارم بهنام.
-جانم نفسم. صدا میکنم"تورا"این"جانی" که میگوییجانم رامیگیرد...!!نزن این حرف هارادل من جنبه نداردموقعی که نیستی...دمار ازروزگارم درمی آورد....!!!شاید برای هزارمین باره که می شنوه میگم دوستت دارم اما این دوستت دارم...طنینی که توی روحم انداخت بیش از اندازه خاص و دلنشین بود. حسی خاص داشتم به بهنام. به دوستت دارم. به داشتنش و تعلقش. به احساسات جدید توی وجودم غبطه می خوردم و خوشم می اومد از تکرار واژه های دوستت دارم...خودشو ازم جدا میکنه و کنترل تلوزیون رو ازم می گیره و با ملاطفت کمش می کنم اما بیتاب تر می شم و دلم میخواد فریاد بزنم.-کمش نکن بهنام. کمش نکن.دستاشو زیر زانوهام می ندازه و تو یه حرکت منو بغل می کشه... سرمو با یه نفس عمیق تکیه می دم به سینه ش و لبامو محکم گاز می گیرم. صدای کوبش قلبش گوشامو نوازش میکنه و دلم پر میشه از یه حس ناب و جدید. چه مرگم بود؟ چشمامو می بندم و با همه وجودم اسیر حالت تهوعی از خیانت میشم. به کی داشتم خیانت می کردم؟ دستام چنگ می شه روی کمرش و چشمام باز میشه. نگاهش به روبرو و قدماش به سمت اتاق خواب.***داخل اتاق خواب میشم و موبایلم رو از روی پا تختی بر میدارم. اسم بهمن خان روی صفحه به رقص در اومده و لبام به یه پوزخند عمیق باز میشه. تو دلم بلوایی به پا میشه از تصور اتفاقی که افتاده. آب دهنم رو قورت میدم و با یه حرکت خودمو روی تخت پرتاب می کنم.-سلام.-چه سلامی چه علیکی دختر. این اداها چیه در اوردی؟ این خریت چیه کردی؟-اتفاقی افتاده بهمن خان؟-دیگه میخواستی چی بشه؟ تو یه الف بچه داری با حیثیت و آبروی خانواده ما چه میکنی؟پوزخندی می زنم و ایمان پیدا میکنم شعور این آدمها واقعی نیست.-حاج بابا به شدت دلخوره و هر آن احتمال اینکه بیاد اونجا هستش...نفسمو فوت میکنم بیرون و میگم.-مشکل شما چیه؟-مشکل ما؟ مشکل ما این مسخره بازی های توئه. چرا مثل یه بچه آدم همه چیز روتمومش نمی کنی؟ چی میخوای تو که من ندارم؟پوزخند می زنم.-پس دردت اینه؟سکوت میکنه. انتظار این صراحت وازم ندارم. خودمو روی تخت جابه جا میکنم و از همون دور انگشت نوازشم روی صورت قاب گرفته بهنام می کشم و می گم:-من زن بهنام شدم و زن بهنام می مونم. تو و بقیه در جایگاهی نیستید که بخواید منو مجبور به کاری که دوس ندارم بکنید.-مگه دست خودته؟-بله که دست منه. دست خودمه. شما چی فکر کردید؟ شماها یه سری آدم هستید که نسلتون هنوز قاچاقی زنده مونده.-حوا...-اجازه بدید. تا به الان هر چی گفتید قبول کردم و هیچ بی احترامی بهتون نکردم. بهتره اینو تو گوشتون فرو کنید من قصد ازدواج ندارم. خصوصا با شما آقا بهمن.-این به خواست تو نیست. این سنت...-سنت، سنت ، سنت. چی می گید شماها؟ یه سری رسوم مسخره رو برداشتید به نفع خودتون کردید سنت خانواده؟ ببینم اگه دختر خودتم بود دلت راضی میشد همچین بلایی سرش بیاد؟ اگه تو بمیری دلت راضی میشه زنت بشه زن برادرت با وجود یه بچه؟-بهتره خفه شی...-نه این دفعه دیگه خفه نمیشم تا هر بلایی دلتون خواست سر من و امثال من بیارید. میدونم دردت چیه. میدونم احضاریه دادگاه رسیده دستت. -به نفعته بری مثل بچه آدم شکایتت رو پس بگیری.-و بعدشم حتما به راحتی قبول کنم زنت شم نه؟-چاره ای نداری.-چرا دارم. همدیگه رو تو دادگاه می بینیم آقای کریمی...و با یه حرکت قطعش می کنم و نمیذارم حرف بزنه. سرم داره سوت میکشه. موبایلم رو پرت می کنم روی تخت و به سمت تلوزیون میرم تا خفه ش کنم. این روزا هیچ حوصله ندارم. حوا که باشی...بعضی مردها...هوا برشان میدارد که آدمند...صبحونه م رو تو محیطی خفقان آور صرف میکنم و با هر لقمه بغض سنگینی رو فرو میدم. تنم می لرزه از تنهایی های بی بهنام. دلم هوای بودنش رو می کنه و لیوانم رو به عقب سر می زدم و بی مقدمه می زنم زیر گریه. هق هق بلندم رو پشت دستام پنهون می کنم و نجوای شیطان توی گوشم رخنه می کنه.چقدر خوشحال بود شیطان...گمان میکرد مرا فریب داده است...نمیدانست تو پرسیدی مرا بیشتر دوست داری یا ماندن در بهشت را...سرمو می ذارم روی میز و نوازش رویا گونه دستای بهنام رو توی موهام حس می کنم. با همه قدرتم جیغ می کشم و نفس کم میارم. کم میارم. همه چیز رو کم میارم. بودنش رو. موندش رو. خواستنش رو و حتی عاشق شدنش رو...-نمیتونم. دیگه طاقت ندارم. بهنام برگرد پیشم. بهنـــــــــــــامم...با درد از روی صندلی بلند میشم و به سمت اتاق خواب می رم. قدمام رو با سختی بر میدارم و حس می کنم چقد دلم پره از این سرنوشت عجیبی که دارم. دلم بدجور هوای یخ بودن عکساش رو کرده! دلم بدجور هوای مستی نگاهش رو کرده.هنوز به اتاق نرسیده صدای تلفن توی اتاق طنین می ندازه. بی اهمیت و بی توجه قدم های خسته م رو از عکسای بزرگ شده روی دیوار می کنم و به سمت اتاقم می رم. اتاق شوم تنهایی هام. اتاق شوم بی بهنامم...-خانم نیکخواه سلام. افشار هستم... منزل تشریف ندارید؟دستم رسیده نرسیده به قاب عکس بهنام به خودم میام و می چرخم. افشار... -تماس گرفته بودم در مورد موضوع مهمی ...از حرکت سریع پای آسیب دیده م به گز گز می افته. اهمیتی نمیدم و بی هوا تلفن رو از روی میز می قاپم و نفسمو به شدت فوت می کنم بیرون.-سلام آقای افشار...برای لحظه ای سکوت و بعد از چند ثانیه صدای پر از خستگی آقای افشار پشت خط می پیچه...
-سلام خانم نیکخواه. احوالتون چطوره؟-تشکر. رسیدن بخیر جناب افشار...نفس پر صدایی می کشه و میگه:-متشکرم. واقعا متاسفم و نمیدونم چه جوری تاسفم رو بیان کنم. برای بهنام واقعا و عمیقا متاسفم. به محض اینکه شنیدم به شدت بهم ریختم...روی مبل کنارم لم میدم و چشمامو سفت فشار می دم... سکوتم ادامه دار میشه و کلامش...-چطور این اتفاق افتاد؟و اصلا چه زمانی این اتفاق افتاد؟سرمو تکیه میدم به پشتی مبل و میگم:-حدود دو ماه پیش. خیلی غیر منتظره بود! خیلی سخت بود. خیــــــلی.و قطره اشکی روی گونه م می چکه و با خودم فکر میکنم خیلی هم غیر منتظره نبود ولی چرا من اینقد شکه شدم؟-یه روز صبح پاشد رفت سر کار. اون روز من خیلی خسته بودم و بهنام بهم گفت نمیخواد بیای سرکار بمون و استراحت کن. ای کاش باهاش می رفتم...بغضمو فرو می خورم و لبهای گرم بهنام رو روی گونه م حس می کنم. نوازش دستهاش رو روی شکمم حس می کنم و چشمای بی حالتم رو می دوزم به نگاه نگرانش و با چشمام به مرد روبرو اطمینان می دم بهترم و اون با بوسه گرم دیگه ای تنهام می ذاره...-خانم نیکخواه...چشمامو باز می کنم و نفس عمیق می کشم.-رفت و دیگه برنگشت آقای افشار. رفت و با رفتنش نابودمون کرد. بهنام برای سرکشی به پروژه عارف رفته بود اما توی راه ترمز ماشینش می بره و...اشکام راه خودشون رو ادامه می دن و زبونم بند میاد. نمیتونم بیان کنم چی به سر بهنامم اومده. نمیتونم به زبون بیارم چطور ماشینش چپ کرده بود و چطور تن مهربونش رو از بین له شده ماشین بیرون کشیده بودن.-چطور امکان داره؟ مگه ماشینش ایراد داشت؟-نمیدونم. یه مدتی بود من اوضاع جسمانیم بد بود و بهنام هم پیش من مونده بود...-اصلا باورم نمیشه. بهنام عزیز...لحظه ای سکوت می کنیم به احترام خودش که برای تک تک ما عزیز بود.-واقعا نمیدونم چی بگم. به شدت متاسف شدم...-شما کی رسیدید؟ خیلی سراغتون رو گرفتیم.-تازه امروز صبح رسیدم و به محض رسیدنم منشیم بهم اطلاع داد...سرمو تکون میدم و ادامه میده.-من واقعا متاسفم که نتونستم حضور داشته باشم شرایط وخیمی بود و من ...حس میکنم نمیتونه توضیح بده بی ادبی می کنم و بین صحبتش می پرم و میگم:-آقای افشار شرایط شما رو درک میکنم. اما سوالی که برای همه ما پیش اومده اینه که بهنام وصیت نامه ای پیش شما نداشت؟نفسشو عمیق فوت میکنه بیرون و سکوت میکنه. مشکوک روی مبل نیم خیز میشم و صداش می کنم.-آقای افشار...-ایشون برای مال و املاکشون برنامه خاصی نداشتند و تنها یک سری اوراق پیش من داشتند...کلافه تکیه میدم به مبل و حس میکنم باز هم به بن بست خوردم. باز هم برخلاف تصورم از آقای افشار هم به چیزی دست پیدا نکردم. بهنام وصیت نامه ای ننوشته بود. شقیقه م رو با دست فشار میدم و میگم:-خانواده ش برای مال و اموالش نگران هستند...قطعا توی همین هفته به موضوع رسیدگی می کنم. خانم نیکخواه...-با بغض بدی می گم:-بله؟-من واقعا متاسفم. بهتون تسلیت میگم. بهنام شما به شما بیش از اندازه علاقه داشت. امیدوارم به زودی با غم نبودش کنار بیایید.چونه م می لرزه و تنها میتونم بگم:-امیدوارم غم نبینید...با خداحافظی سرسری تلفنو قطع می کنم و همونجا خیره میشم به یه فضای خیالی. به یه جایی که نمیدونم توش چی داره و دنبال چی هستم. بهنام نیست و من تنهام. یعنی سخت تر از این مجازات برای من چی میتونست باشه؟ حسرت داشتنش! حسرت اینکه چرا قدرشو ندونستم موقع بودنش... بهنامم...ای کاش اونروز منم باهاش می رفتم. ای کاش اونروز تنهاش نمیذاشتم. چی شد که این اتفاق لعنتی افتاد؟
صدای زنگ در منو از حسرت های دور و دراز بی فایده بیرونم می کشه. سرمو تکون میدم و با تنی داغون از جا بلند میشم و به سمت آیفون میرم. تصویر مردی ناشناس روی مانیتور نقش بسته. -بله؟-پیک هستم تشریف بیارید پایین!آیفون رو سر جاش میذارم و با چهره ای متعجب به سمت جاکفشی می رم و مانتو و روسری رو برمی دارم و به سمت در می رم. چیزی نداشتم که قرار باشه پیک برام بیاره... نفسمو فوت میکنم بیرون و با سر درد بدی که درگیرش بودم پله ها رو پایین می رم. شاید متصدی خبری باشد از اون دنیا... خبری خوش و نوید کوچ به سمت مردی که نبودش داره ذره ذره انتقام روزا رو ازم می گیره.به بسته ای که پیک توی دستم گذاشته نگاه میکنم. یه پاکت سفید رنگ با چسب مشکی به صورت ضبدری. اخمامو می کشم تو هم و می خوام همونجا جلوی در بازش کنم که صدای مرد مانعم میشه...-اینجا رو امضا کنید خانم...نگاهمو از بسته سفید رنگ می گیرم و به مرد روبروم می دوزم.با کلافگی امضا می کنم و بر می گردم داخل و درو می بندم. کنجکاویمو کنترل میکنم و فقط به زیر و رو کردن بسته اکتفا میکنم. چیزی دستگیرم نمیشه. پله ها رو بالا می رم و فکر میکنم چقدر شبیه بسته ایه که برای امین فرستادم. درست جلوی در روی زمین می شینم و بسته رو با یه حرکت باز می کنم و از دیدن محتویات بسته حالت تهوع بهم دست میده. پاکتو بی اختیار پرت میکنم و چشمامو می بندم. وای خدای من...بازی می دهد خیالم راعطر نفس هایتکلام گیرایتمن حوا دلم کودکی می خواهد.فقط کمی دیگربیا بازی کنیم آدم من...آب دهنمو قورت میدم و چشمامو به سختی باز می کنم. تیر نگاهم مستقیم گلوگاه حلقه ای سی دی رو می شکافه. سرم گیج میره. نگاهم شل و ول روی دفتر ساده سفید رنگ نیمه سوخته خیمه میزنه. دستام از دور، خط به خط نوشته های دفتر رو نوازش میکنه.***با سر انگشتم نوشته های دفترم رو نوازش میکنه و سرش رو بالا می گیره. لبخند میزنه و با چشمای پر از شیطنت میگه.-نگفته بودی شعر میگی...-اینا که شعر نیست. اینا همه خط خطی های ذهن معیوبه هم کلاسی.لبخندش عمیق تر میشه و در حالی که دوباره خیره میشه به شعرهای توی دفتر میگه.-حوا بودنم را جشن می گیرم زمانی که آغوش من باشد بهانه ی ادم بودنت...سرمو کج میکنم و میگم:-صدای دلنشینی داری هم کلاسی...بی توجه به صحبتم صفحه ای ورق میزنه و انگشت کشیده ش رو میذاره زیر یکی دیگه از خط خطی های ذهنم و با لحنی اغوا کننده می خونه:-آدمم این بار تو برایم هوا باش...نفس کم می اورم در ازدحام گرگ و میش حواها...روی صندلی کنارش می شینم و به تجمع دانشجوها توی حیاط خیره میشم. هم کلاسی مشغول مطالعه خط خطی های من و من مشغول مطالعه خطوط نگاه همکلاسی.-حوا...هوای خودت باش و بس...در این زمین پر از خالی آدم هاست...نفسمو میدم بیرون و نگاهمو می دوزم به خط توی دفترم. -حوا...نگاش میکنم. لبخند میزنه و میگه.-میشه دفترت رو به امانت نگه دارم هم کلاسی؟از واژه هم کلاسی که تنها در وصف من به کار میبره غرق لذت میشم و میگم:-خط خطی های من به چه دردت میخوره؟-حس داره توش. روح داره. تو با این همه استعداد چرا کتاب نمی نویسی؟لبخند میزنم و از روی نیکمت بلند میشم. درست روبروش وایمسیم و بی هوا تو هواش گم میشم و میگم:-هم کلاسی کلاس داره شروع میشه...از جاش بلند میشه و دستشو روی بازوم میذاره و میگه:-موافقی کلاس رو بپیچونیم؟-چوب خطمون داره می زنه بالا هم کلاسی...-یادته؟ قول دادی تا تهش باهام باشی...چشمامو می بندم و نفسی تازه می کنم. دستشو از روی بازوم کنار میبره و من ذهنمو آزاد می کنم از هجوم کلمه ها و میگم:-تو فقط باش...قول میدهم تنها ترین حوای دنیا باشم...که آدمت می شود...و چشمامو باز می کنم و خیره میشم به نی نی چشمای هم کلاسیم. امین نگاهش پر از عشقه. عشقی که وجودم رو به تاراج برده و من قلبم به یغمای وجودش رفته...
با فاصله از هم از دانشگاه خارج می شیم و امین کمی جلوتر به سمت ماشینش میره. به دنبالش روون میشم و از پشت توی دلم قربون صدقه قد و بالاش می رم. چشمامو میبندم و با خودم فکر می کنم چطوری فراتر از یه هم کلاسی رفت که نفهمیدم؟ چشمام و باز می کنم و خدا رو شکر می کنم که امین با حضورش انگیزه ای شد واسه نفس کشیدنم. انگیزه ای شد واسه شاد زیستنم. این دم آخر دیگه زندگی نمی کردم. کم کم داشتم سنگینی می کردم. روی زمینی که خسته از حضور منحوسم بود. امینم...با چشمک امین به سمت ماشینش می رم و کنارش روی صندلی می شینم. لبخندی میزنه و میگه-امروز میخوام در مورد اون موضوع باهات صحبت کنم.می چرخم سمتش و میگم:-وقتش شد؟-اوهوم. میدونم خیلی منتظرش بودی. مشتاق میشم و میگم:-خب من منتظرم.-قطعا دوس نداری ک اینجا راجع بهش صحبت کنم؟لبخند میزنم و میگم:-پس برو یه جایی که سکوت کامل باشه. خیلی مشتاقم بدونم چیزی که دو ساله تمام میخواستی بگی و نگفتی چیه...چشمک دیگه ای میزنه و ماشینو روشن می کنه و من بی تاب تر از هر لحظه ای به روبرو خیره میشم. آرامشم از بین رفته و جاشو استرس خاصی پر کرده و ذهنم پر از سوالهایی که به مدت دو سال مشتاق جواب گرفتن ازش بودم...-میشه اون سی دی خودمون رو از داخل کیف بهم بدی؟کیف سی دی رو از داخل داشبورد خارج میکنم و بین سی دی ها ورق میزنم تا سی دی خودمون رو پیدا کنم.***تیر نگاهم مستقیم گلوگاه حلقه ای سی دی رو می شکافه. نیم خیز میشم و به سمت سی دی می رم. نفسم ریتم عادی خودش رو از دست داده و استرس وجودمو پر کرده. دستم به سمت سی دی میره اما بین راه پشیمون میشم و دستمو میکشم. روی زمین خیمه میزنم و با چشمای پر حرصم خیره میشم به سی دی روبروم. سرم به لرزه می افته انگاری جنون گرفته بودم. چشمامو میبندم و با یه حرکت سی دی رو از روی زمین برمی دارم و به نفس نفس می افتم. باید کنار بیام. باید بتونم. بدنم یخ کرده و هیجان زده شدم به معنای واقعی...از روی زمین بلند میشم و سی دی رو دنبال خودم میکشم و می ترسم از اینکه چشمم به خط قرمز رنگ روی سی دی بیفته. می ترسم از اینکه بخونمش و چیزی رو خونده باشم که تشنه خونم کنه. به سمت لپ تاپ می رم و روی صندلی پرت میکنم خودمو.تا بالا اومدن لپ تاپ دستمو پشتم پنهون میکنم. می ترسم. می ترسم از نوشته درشت قرمز رنگ روی سی دی...چشمامو می بندم و سی دی رام رو باز می کنم و با چشم بسته تلاش عجیبی می کنم تا سی دی رو درست جا بزنم...-د برو تو دیگه لعنتی... برو تو...و وقتی سی دی رام رو می بندم با ترس یه چشمم رو باز میکنم. شاید منتظر فاجعه ای هستم. فاجعه ای دلخراش...سی دی به صورت اتو ران باز میشه و یه تصویر از سیاهی مطلق مانیتور رو پر میکنه. آب دهنم رو قورت میدم و خودمو روی صندلی جا به جا میکنم. یه چیزی داره از درون وجودم رو می خوره. صدای ریزی موزیک متن شده و صدای تق تق چیزی به گوش می رسه. شاید یه چیزی شبیه تق تق کفشای پاشنه دار یه زن. بیشتر به صندلی میچسبم و صدا بیشتر به گوشم میرسه. هنوز همه چیز پر از سیاهیه. یه صدای جدید. غیــــــــژ. دستام از سرما داره سر می شه. نمیدونم صدای چیه. شاید یه صدای شبیه باز شدن یه در. یه دری که شدیداً احتیاج به روغن کاری داره. بازم صدای تق و توقی که شبیه کفشای پاشنه دار یه زنه به گوش میرسه. سرعتش بیشتر میشه. انگار تندتر داره قدم برمیداره. تصویر هنوز پر از سیاهیه. صدا قطع میشه. انگار وایساده. انگار حرکت نمی کنه. تصویر هنوز پر از سیاهیه.بدنم می لرزه. درست مثل موقع هایی که فکر میکنیم عزراییل از کنارمون رد شده. لحظه ای سکوت مطلق و بعد یه صدای ریز خنده. یه صداهایی میاد. سر در نمیارم. تصویر پر از سیاهیه. صندلیمو به عقب هول میدم. انگار مطمئنم یه چیزی از درون سیاهی مستقیم به صورتم پرتاب میشه...-سلام عزیزم. خوش اومدی.-امین اینجا کجاست که قرار گذاشتی؟ دیوونه شدی؟-اینجا یه جای خاصه...بی اختیار از جام بلند میشم. جوری که صندلی به عقب پرتاب می شه. وحشت کردم. تصویر هنوز پر از سیاهیه و گوشای من پر از صدای ناز و نوازش دختریه که تصویرش درست جلوی نگاهم نقش بسته. در آغوش مردی فرو رفته که دیوونه وار دوسش داره و لبای مرد روی گونه و گردن و لباش فرود میاد. با حسرت با عشق و شایدم با هوس... درسته با هوس...حالت تهوع بدی بهم دست می ده. صدای جیر جیر تختی درست کنار گوشم شنیده میشه. تصویر هنوز پر از سیاهیه ولی چیزی عیان تر از تصورات من نیست. نمی می بینم و می شنوم. می بینم و حس می کنم. دو نفر روی تخت کنار هم... دستها در تلاطم و تنها در حرارت...دیگه نمیتونم. طاقت نمیارم. به سمت دستشویی می دوم و سعی می کنم ذهنم رو از خیانت علنی دختر خالی کنم.تمام محتویات ذهن پریشانم رو توی سینک روشویی خالی می کنم و شیر آب رو باز می کنم تا پاک کنم از هر چی اوهامه خیالم رو... نمیتونم. نگاهم پر شده از خیانت. از هوس و از شهوت... چشمامو می بندم تصاویر پررنگ تر از قبل جلوی چشمم جون میگیره. من تو آغوش امین روی تخت فنری دراز کشیدم و سر روی سینه لختش گذاشتم. دستای امین بی حرکت روی بدنم ایستاده و هر دو مثل همیشه پز از سکوت و نفرت می شیم از خودمون. هر دو بی تفاوت از هم جدا می شیم و هر کدوم به سمتی می ره تا لباساش رو تنش کنه. هر دو نگاهمون رو از هم می دزدیم و هر دو سعی می کنیم چیزی به روی اون یکی نیاریم. دستمو لرزون از روی گردنم تا روی شکمم می کشم و دستای امین رو حس می کنم که درست چند لحظه قبل در حال نوازش تنم بود. چشمام پر از بغض میشه وقتی یادم می افته شب قبل در آغوش بهنام بودم و تمام تلاشش رو برای جلب رضایتم کرده بود. برای لحظه ای بیزار میشم از خودم و مجدد یادم می افته اون کسی که بهش خیانت می کنم امینه نه بهنام. عشق من بهنام نیست. عشق من امین بود. کسی که منو بخشید به مردی دیگه برای رسیدن به...برای رسیدن به چی از بهنام می گذشتم؟برای چی خیانت می کردم و فکر می کردم خیانت نیست؟ کنار روشویی تا می خورم و می شکنم. برای هزارمین بار می شکنم و اعتراف می کنم از خودم متنفرم. از جنسم و از فریبی که خوردم متنفرم. از امین و امین ها متنفرم. از این دنیا متنفرم. من نابود کردم و نابود شدم. مرا در برگ ها پیچیدند مرا پیچیدند در برگ هاتا شاید راه نجاتی را از معصیتم پیدا کنندنسل انسان زاده منستمنحوافریب خورده شیطانصدای زنگ موبایل. صدای زنگ اف اف. صدای تلفن خونه هم زمان توی گوشم می پیچه و ذره ای به من ناامید امیدی برای زندگی نمی ده. از بوی بدی که از دهانم بلند میشه متنفرم. بوی تهوع و بوی استفراغ تمام جونم رو پر کرده. نمیتونم جلوی اشکام رو بگیرم و نمیتونم از جام بلند شدم. صدای موزیک های مختلف کینه هامو پر می کنه. لبریزم می کنه از فریاد. از داد و بیداد. لبریزم می کنه از انفجار بغضی که توی تک تک یاخته های بدنم فریاد میزنه. دوس دارم بلند شم و خودمو از رو کره خاکی محو کنم و ای کاش می شد یه همچین کاری بکنم. ای کاش می شد. صدای موزیک ها لحظه ای قطع نمیشه و اشکای من...
با درد از جا بلند میشم و یه چیزی تو وجودم به حرکت در میاد. آی... از اینکه همه همزمان یادشون افتاده حوایی هم وجود داره. حوایی که از حضور آدمی که بویی از آدمیت نبرده بود هوایی شده بود خنده م می گیره.کجا بودن کسانی که همیشه به حضورشون احتیاج داشتم و هیچ وقت نبودن؟ کجا بودن؟ شیر آب رو باز می کنم و مشتی آب با حرص به صورتم می پاشم و فکر می کنم شاید پاک بشه وجودم از این همه نفرت و کینه ای که بیش از هر کسی از خودم داره منزجرم میکنه.لعنتی...بند بند تنم باز میشد...وقتی از غریبه ها می شنیدم...که چطور بند بند لباست را...برایش باز می کردی...صدای زنگ موبایلم دوباره بلند میشه اهمیتی نمیدم بهش. خودمو بی تفاوت تر از همیشه نشون میدم اما لحظه ای بعد صدای تلفن خونه بلند میشه. سر گیجه می گیرم از این همه صدا. دلم سکوت مطلق میخواد و بس. دلم خلا میخواد. خلا ای بدون اکسیژن و مرگ مطلق...-چرا جواب نمیدی ها؟ می ترسی؟ میدونم بایدم بترسی. خیلی ترسناک به نظر میام نه؟ چی فکر کردی پیش خودت بچه زرنگ؟ فکر کردی میتونی منو زمین بزنی؟ منی که از روز اول با نقشه ش اومدی جلو؟ آهای حوا... خیلی دوست داشتم صداتو بشنوم. میخواستم ببینم چه حالی داری وقتی یادگاری هامون رو دریافت میکنی...سکوت میکنه و من بی دلیل حرصم می گیره از نبود بهنام. عجیبه عوض اینکه از خودش منزجر شم. عوض اینکه از امین حرصم بگیره از نبود بهنام دردم میاد. دردم میاد که نیست و نمیتونم لمسش کنم. چقدر دلتنگ بودنشم فقط خدا میدونه.-گفته بودم با من در بیفتی ور افتادی حوا. این تازه اول بازی بود. قدم بعدی خیلی سنگین تره. باور کن این بار دیگه بدجور جا می زنی...هجوم می برم سمت تلفن تا تمام شخصیت نداشته ش رو به روش بیارم اما وسط راه پشیمون می شم و می ایستم. می ایستم و چهره م جمع میشه از دردی که توی معده م پیچ میخوره. خم میشم و دستام از شدت درد مچاله میشه روی زانوهایی که دارن تا میخورن. تا میخورن از این مبارزه ای که تهش به پوچی مطلق ختم میشه و بس...-بهتره اون اسناد رو با زبون خوش برداری بیاری. حوا بد جور می شکنمت. اینو تو سرت فرو کن. این بار برگ برنده مو رو می کنم و نابودت میکنم...تلفنوقطع می کنه. معده م بدجور به شورش افتاده. سرم گیج می ره و نگرانم. نگران اینکه قراره چی به سرم بیاد و خودم حالیم نیست.حس میکنم چیزی به نابودی نبوده. حس می کنم دارم کم میارم. چی کار میتونستم بکنم؟ برگ برنده دست خودش بود.به سمت پاکت میرم و دفتر رو با چشمای بسته از روی زمین بر میدارم. زیر بغلم می زنمش و نمیخوام از خودم دورش کنم. اون یه دفتره پر از حرف. پر از حوای تنها و پر از امید و عشق. اون تصویری از دیروز پاک منه و این حوایی که دفتر رو بغل زده تصویر حوایی پر از بغض و نفرت و تنهاییه...سر خورده و پشیمون به سمت لپ تاپم میرم و از داخل سی دی رام سی دی نفرین شده رو بیرون میکشم و به سمت اتاق خواب میرم. دفتر و سی دی رو پر ت میکنم روی تخت و کنار تخت زانو میزنم و با خودم زمزمه می کنم.-بهنام چطوری میتونی ازم بگذری وقتی خودم سر تا پا نفرتم از وجود کثیفم؟صدای زنگ در دوباره بلند میشه و کلافه منو از این سر درد از جا بلند میکنه... یعنی کیه که اینقد سراغم رو می گیره؟ من که نابود شدم و این ادم کیه که باور نداره نبودنم رو؟به سمت ایفون میرم. بی جهت ضربان قلبم بالا میره. نگاهم روی مانیتور ثابت مونده و قدمام سست و بی حوصله به جلو می ره. آب دهنم رو قورت میدم و چشمامومی بندم. نمیدونم چرا سرم داره گیج می ره و تعادل ندارم. دستم به سمت شقیقه م میره. نفسمو فوت می کنم بیرون و گوشی رو برمیدارم.-بله؟-منزل خانم نیکخواه؟آب دهنم رو قورت میدم و زمزمه می کنم:-امرتون؟-خانم نیکخواه تشریف دارند؟دستم به سمت خودم میره و بی اختیار سرم به علامت مثبا بالا و پایین میشه:-مشکلی پیش اومده؟-ایشون باید با ما تشریف بیارند.-در رابطه با چه موضوعی؟-تو اداره مشخص میشه. لطفا بگید سریعا بیان بیرون.-البته...و آیفون رو سر جاش میذارم و با دستم سینه مو فشار میدم. یه چیزی زیر دستم داره خودکشی می کنه از بالا و پایین پریدن. تیک می گیرم. یه قسمتی از رون پام بدجور تیر میکشه. نفسمو فوت می کنم بیرون و چشمامو می بندم. با تنی سست و بی قدرت به سمت اتاق خواب می رم. برای آخرین بار عکس بهنام رو نگاه میکنم و سی دی رو از روی تخت بر میدارم و میذارمش لای دفتر و به سمت کمد دیواری می رم. همونجایی که مدارک پنهون شده. همون جایی که دست امین بهش نرسیده. بازش میکنم و با یه حرکت شوتش می کنم داخل کمد. صدای زنگ بلند میشه. شالم رو دور سرم می پیچم و مدارک شناساییم رو داخل کیف می چپونم و موبایلم رو بر میدارم. به سمت در می رم و یه قطره اشک روی گونه م سر می خوره. نمیدونم چی قراره به سرم بیاد ولی دلم بدجور داره شور میزنه. شور وجود مردی که زیر خروارها خاک خوابیده. ای کاش بود. ای کاش حضور داشت. ای کاش... فصل چهارم
-وقتی حرف میزد سکوت کامل کرده بودم و با تعجب به صورتش خیره شده بودم. باورم نمیشد. یه حس خیلی عجیب داشتم. داشتم با همه وجودم سعی می کردم درکش کنم و بپذیرم چی داره می گه اما یه چیزی انتهای ذهنم فریاد میزد بازی بدی داره شروع میشه.اون بی توجه به حس و حال من با برق عجیب نگاهش ادامه میداد و نفس کم نمی اورد. انگار یه موج خاصی داشت صداش که بالا و پایین میشد. وقتی سکوت کرد و به نظر خودش تمام چیزی که باید می گفت رو گفت با حالت خاصی خیره شد به صورتم و با ناباوری تمام ازم پرسید که هستم یا نه. نمیدونستم باید چی بگم. نمیدونستم باید چی کار کنم. سرم گیج می رفت و نمیدونستم الان دقیقا باید چه واکنشی انجام بدم. با یه لبخند خاص نگاهشو دوخت به صورتم و گفت که دو ساله داره برای تمام این اتفاقات نقشه می کشه و من چه ساده باورم شده بود که دو سال تمام به رسیدن به من فکر می کنه. هضمش درد آور بود اما چیزی بود که اتفاق افتاده. بلند شدم. کلاسم رو پیچونده بودم. زندگیم رو پیچونده بودم. امینم شده بود ناامین ترین. دیگه اعتمادی بهش نداشتم. نگاهش دچار تزلزل شده بود. خواست چیزی بگه نذاشتم و فقط خواستم که دنبالم نیاد و به حال خودم بذارتم و رفتم و امین هم اصراری برای همراهی من نکرد. رفتم اما تمام طول مسیر ذهنم درگیر حرفای امین بود. هم کلاسی من؟ هم کلاسی که هم نفسم شده بود از من چی می خواست؟ می خواست مرد دیگه ای رو اسیر خودم کنم و... وای...سرم گیج می ره از هجوم خاطرات کهنه. حس می کردم فرسنگها از اون اتفاقات دورم و اون ماجرا خیلی وقته اتفاق افتاده. چشمامو باز و بسته می کنم و نفسمو فوت می کنم بیرون. بی اختیار نگاهم به صورت زن چادری که تند تند گفته هامو با خودکار بیک روی کاغذ سفید مینویسه می افته. کاغذ سفید؟ نه بهتره بگم قبلا سفید بود و حالا پر شده بود از سیاهی گفته های پریشون زندگی من. چشمامو برای لحظه ای می بندم و دوباره باز می کنم. تصویر دیوارای آبی تیره تو نظرم نقش می بنده.نور چراغ روی صورت مرد سر سخت روبروم افتاده. چشمامو می دزدم و هراسون به پرونده های آبی و صورتی و سبز روی میز فلزی زخمی خیره می شم. آب دهنم و قورت میدم و حس می کنم توی اون پرونده ها پر شده از شرح زندگی من. پر شده امین و بهنام و حوا... حوایی که فریب شیطان رو خورده...نگاه منتظرش و چشمای تنگ شده ش نشون میده که باید ادامه بدم. سرمو بی حوصله تکون میدم و لب میزنم. شاید کمی بلند تر از لب زدن لب میزنم تموم اتفاقات زندگیم رو.-مدتی دور از هم کلاسی فکر کردم و رج زدم قالی که باید با همدیگه می بافتیم. وقتی رسیدم به گره کور تصمیمم رو گرفتم. تو زندگیم دلخوشی ای نداشتم. پدرم رو سالها قبل از دست داده بودم. مادرم... مادرم ازدواج کرده بود و احتیاج داشت با همسرش خلوت کنه. مردی که میخواست جای پدرم رو بگیره ولی نمیتونست چون هیچ کس نمیتونه جای پدر و مادر خودت رو بگیره. باید تصمیم می گرفتم یا امین و راه دشوارش و یا... بازم نفسمو فوت می کنم بیرون. دلم از میز فلزی می گیره. چقد این جا بوی نم میداد. بوی غریب کشی بوی مجازات و بوی بد جنجال... بینی مو با دستم پوشش می دم و زمزمه وار ادامه میدم. انگار باید گفت همه چیز رو تا خالی شد از این همه درد...-یا باید راه امین رو انتخاب می کردم و کنارش میبودم یا باید مردی رو انتخاب می کردم که اگر پدرم زنده بود هم سن و سالش میشد و بنا به دلایلی ازدواج نکرده بود. راه امین دشوار بود ولی می ارزید به به دست اوردنش. امین رو دوست داشتم بیشتر از حد تصورات خودم. امین هم دوستم داشت و من ترجیح میدادم کنار کسی نفس بکشم که دوستم داره. بعد مدتها باهاش روبرو شدم و امین وقتی از چهره و نوع نگاه کردنم تشخیص داد آماده ام تمام نقشه ش رو بی کم و کاست برام تعریف کرد.دستشو می کوبه روی میز فلزی و از صدای بدی که توی اتاق سه در چهار پر از خالی می پیچه مو به بدنم سیخ می شه. چشماش فریاد می زنه که میخواد به اصل ماجرا پی ببره و این بار برخلاف طول صحبتم نمی تونم نگاهمو از چشمای خشن و خون افتاده ش بگیرم. با نگاهش چی رو فریاد میزد که نمی توستم بفهمم؟ عمق ماجرا کجاش براش سوال بود که دنبالش می گشت؟-بس کن خانم. حاشیه نرو بهتره بری سر اصل مطلب...نگاهمو از چشمای عصبیش می گیرم و ترجیح میدم به برگه ای که به پر شدنش چیزی نمونده بود خیره شم. قلم بی تفاوت روی برگه منتظر صحبتی از جانب من بود. آب دهنم رو قورت میدم و می گم:-بهنام. عموی امین بود. وضع مالی فوق العاده ای داشت. درست بر خلاف پدر امین،بهمن خان رو منظورمه. امین پسر خیال پرداز و طماعی بود. به دنبال موفقیت بود و البته یه شبه ره صد ساله رو رفتن. با بهنام اختلاف سنی زیادی نداشت. چشم به مال بهنام دوخته بود. منتهی... نفس کلافه ای می کشم و دستمو روی چشمام می ذارم. دارم نفس کم میارم. یادآور این خاطرات در مورد کسی که بیش از هر چیزی دوسش دارم برام خیلی سخته. دیدگاهم با اون روزا خیلی متفاوت بود.-ببینید خانم نیکخواه صحبت های شما می تونه کمک شایانی به ما بکنه. کمک شایانی برای کشف حقیقت. آقای کریمی، کسی که همسر شما بوده.سرمو در قبال صحبت هاش تکون میدم و دستامو محکم روی شقیقه م فشار می دم.-ازم خواست عشقمو بهش ثابت کنم. برام یه زندگی رویایی رو به تصویر کشید. هیچ چیزش برام جالب نبود جز این پس تمام این پرده ها کسی بود که نفسم بود. من عاشقانه هم کلاسی م رو می پرستیدم برای همین تصمیم گرفتم بجنگم. بجنگم و به دستش بیارم. وقتی تمام حرفای امین رو شنیدم و به نقشه دقیق و حساب شده ش فکر کردم فهمیدم کار خیلی سختی هم...-نقشه چی بوده؟ از اون نقشه بگو.از این که مابین صحبتم پریده بود تمرکزم کاملا از بین رفت. عصبی و با ناراحتی به صورتش نگاه کردم. می دیدم میل و اشتیاق شدید رو تو نی نی چشماش. صورت محکمی داشت اما چشماش عحیب در صدد کشف حقیقت.-بهنام مجرد بود. همسری نداشت و طبیعتا فرزندی هم نداشت. پدر و مادرش هنوز زنده بودند اما... دستامو مشت کردم و بی اختیار گرفتم جلوی دهنم. چشمامو بستم و با بغض بدی که توی گلوم چمبره زده بود گفتم:-سرطان خون داشت. نمیتونست زیاد دووم بیاره. برای همین قید ازدواج رو زده بود. برای همین نمیخواست هیچ دختری رو وارد زندگیش کنه. امین میدونست و منم فهمیدم. امین می گفت که... امین می گفت اگه بهنام بمیره اموالش به پدر و مادرش می رسه. امین می گفت باید یه کاری بکنه که اموالش برسه به دست خودش. اون بیشتر از هر زمان دیگه ای به اموال بهنام احتیاج داشت. امین می گفت فقط خودش می دونه بهنام چه سرمایه هنگفتی داره. آخه امین تو شرکت بهنام کار می کرد. یه شرکت خیلی خیلی بزرگ که پرسنل زیادی داشت. اصلا علت دانشجو شدن امین همون شغلش بود. تحصیلاتی که میتونست اونو قوی تر جلوه بده تو شغلش...نفس کم اورده بودم. نمیتونستم ادامه بدم. سرمو چرخوندم و دور تا دور اتاق بازجویی رو از نظرم گذروندم. تشنه بودم. بدجور دلم آب میخواست. ای کاش چیزی بود که این عطش منو از بین می برد.-خب ادامه بده...سرمو چرخوندم و به دستام که روی میز بهم قلاب شده بود خیره شدم. باید ادامه میدم هر طوری که شده. -پذیرفتنش سخت بود اما امین می گفت میگفت اگه این کارو نکنی نمیتونیم باهم ازدواج کنیم و من... و من بالاخره کنار اومدم و من تونستم. گام اول رو به کمک امین طی کردم. استخدامم توی شرکت... بهنام پذیرفت و من تونستم توی شرکتش جایی برای خودم پیدا کنم و به طبع اون جایی تو دل بهنام. کار سختی بود اما شد و بالاخره بهنام مثل موم تو دستام نرم شد. از خودم بیزار شده بودم دلم در گرو مردی دیگه ای بود. مردی که منو تشویق به دلبری می کرد.چشمامو از نگاه مرد روبروم می دزدم و ذهنم بر می گرده به خوابی که چند وقت پیش دیده بودم. دلم می لرزید از یادآوری آثار رژ لب سرخی که توسط لبای بهنام لمس شده بود. دلم می لرزید وقتی نگاهش پذیرای دلبری ها و لوندی های من شد.
-همه برنامه همون جوری که می خواستیم پیش رفت. من جاگیر شده بودم و بهنام اسیر. به مرور زمان روابطمون صمیمی شد تا جایی که یه روز به خودم اومدم و دیدم که بهنام ازم خواستگاری کرده. باورم نمیشد که این اتفاق افتاده باشه. امین به شدت راضی بود و من تازه متوجه شده بودم دارم چی کار می کنم. ازدواج با کسی غیر از امین؟ نمیتونستم هضمش کنم اما مجبور بودم چون امین به محض اینکه فهمید می خوام عقب بکشم رفتار خیلی بدی از خودش نشون داد و جوری که من متوجه شدم میتونه به راحتی قیدم رو بزنه و برای همیشه من بمونم و تنهایی. قبول کردم و همه چیز همونجوری پیش رفت که امین و بهنام می خواستن. طبق مراد دل هر دو. برای مهریه طبق نقشه امین پنجاه در صد سهام شرکت و شیش دانگ خونه ای که قرار بود توش زندگی کنیم به نامم شد و من شدم همسر رسمی و شرعی و عرفی بهنام. روزای اول خیلی سخت و درد آور بود اما بالاخره با شرایط خاصم کنار اومدم. من باید بیشتر تلاشم رو می کردم که بهنام تمام دارایی ش رو به نامم می کرد.نفسمو فوت کردم بیرون و به چشمای پر از حرص مرد روبروم خیره شدم. تو چشماش انزجار بیداد می کرد. آب دهنم رو سفت و سخت قورت دادم و ادامه دادم.-یه روز از روزای گرم شهریور ماه به مناسبت تولدم با هم رفتیم دفتر خونه و بهنام پنجاه در صد از سهام باقی مانده شرکت رو هم به نامم کرد. در کمال ناباوری من صاحب شرکتی شده بودم که امین برای داشتنش خودش رو به آب و آتیش می زد. این موضوع رو از امین مخفی نگه داشتم بدون اینکه علتش رو بدونم اما انگار یه حس درونی منو مجبور می کرد این موضوع رو تنها برای خودم حفظش کنم. بهنام خسته و افسرده بود. چهره خسته ش غوغای درونم رو بیشتر می کرد. هر بار به چهره ش نگاه می کردم مرگ در نظرم متجسم میشد. خیلی دردآور بود که هم خونه م داشت از دنیا می رفت و خودش هم بیشتر از هر چیزی بهش واقف بود.دستامو مشت می کنم و سعی می کنم بالا نیارم نفرتی که از خودم و امین توی وجودم کاشته شده. تمام تصاویر خیانت هامون جلوی چشمم نقش بسته. اون سی دی. اون تخت فنری. مبل چرم توی دفتر کار امین. مایع جوشانی درست تا گلوم بالا میاد و دستام گره می خوره روی گلوم و چشمام سفت و سخت بسته می شه. چه به روز خودم اورده بودم؟-خانم نیکخواه خودتون میدونید علت احضارتون اینجا این نیست اما...-یک لیوان اب میخوام...با اشاره سر به شیشه روبرومون چیزی رو گوشزد می کنه. چشمامو می بندم و سعی می کنم اهمیتی ندم پشت اون شیشه کسانی نشستند و تمام اعترافات من رو گوش میدن. سعی می کنم به روی خودم نیارم که آقای افشار هم اونجا حضور داره و علت این دعوت نا بهنگام تنها و تنها برگشت آقای افشار از مسافرته...لیوان آب رو به لبام نزدیک می کنم و تنها یک قلوپ برای تازه کردن گلوم قورت میدم. توی گلوم می جوشه و چیزی به سختی پایین میره. نفسمو فوت میکنم بیرون و به سختی هضمش می کنم. انگار یه تیکه سنگ توی گلوم نشسته.-ما اطلاعات دیگه ای داریم که شما باید به ما برای کامل شدنش کمک کنید.لیوان استیل آب رو توی دستم فشار می دم و خنکیش روحم تازه میشه. نباید اعتراف می کردم. درسته پست بودم. درسته خیانت کردم اما تمام این اتفاقات زمانی رخ داد که من عاشق بهنام نشده بودم. من اون زمان تنها و تنها به عشقم،به امین خیانت می کردم. چند تا کلمه عربی و یه بله فارسی و یه قبلتُ عربی نمی تونست من و به مردی گره بزنه که هیچ حسی بهش نداشتم. دنیای من تنها و تنها امین بود و بس. امینی که امانت دار عشقمون نبود. من نباید اعتراف می کردم در قبال مردمی که غریبه بودن. من در جوار خدای خودم بارها و بارها اعتراف کرده بودم و حالا داشتم تاوان اشتباهاتم رو پس می دادم.-از اون اتفاق برامون بگید. چی شد که آقای کریمی دچار اون سانحه شد؟ شما چقدر اطلاع داشتید از اون اتفاق؟نگاهمو می دوزم به پرونده های رنگی و برای گفتن و نگفتن با خودم کلنجار می رم و در آخر با حجم بی رحمی شدید می گم:-یک روز به خودم اومدم و متوجه شدم باردارم. باردار فرزند بهنام شده بودم و هنوزم ذهن و فکرم درگیر مرد دیگه ای بود که همسرم و پدر فرزندم نبود. این موضوع به شدت آزارم میداد اما باید با خودم کنار می اومدم. بهنام خیلی خوب بود و تو مدت کمی که باهاش زندگی کرده بود با محبت های وقت و بی وقت و ملاحظه های بی اندازه ش مهرشو تو دلم باز کرده بود. بهنام شوهرم بود و پدر فرزندم و من باید این قضیه رو فیصله میدادم. برای همین یه روز رفتم که با امین سنگ هامو وا بکنم و ازش بخوام دست از سر زندگیم برداره و بذاره هر چند کوتاه در کنار بهنام زندگی کنم. باید بهش می فهموندم عمر دست خداست و شاید من قبل از بهنام بمیرم و هیچ کس نمیتونه این رو درکش کنه جز خود خدا...آب دهنمو قورت میدم و به سختی چشمامو باز نگه میدارم. چیزی تا بیهوشیم نمونده. باید ادامه میدادم و همه چیز رو روشن می کردم. باید پرده از رازی بر میداشتم که این روزا بدجوری روی دوشم سنگینی میکرد.چشمام خود به خود بسته می شه و خاطرات جلوی چشمم رژه می ره...
-باید با هم صحبت کنیم.-خب صحبت کنیم.سرم و می چرخونم و نامحسوس به یک از دوربین های مدار بسته توی راهرو شرکت خیره میشم. امین با تعقیب نگاهم سرش رو تکون میده و به سمت اتاقش اشاره می کنه. بی حوصله کفشامو روی زمین می کشم و رو به کارمندانی که سلام می کنن تنها با هدایت سرم به بالا و پایین اکتفا می کنم و به سمت اتاقش به راه می افتم. صدای پر صلابت امین از پشت سرم بلند میشه که به منشی شرکت چیزهایی رو گوشزد میکنه.-چی شده حوا؟ چرا اینقد مستاصلی؟با دلهره روی مبل چرمی پهن می شم و بین خنکای مبل تنم لمس میشه. دستامو بالا می برم و خودمو باد میزنم و این عجیب ترین اتفاق ممکن تو سرمای دی ماه بود. زیر نگاه ذره بینیش کلافه تر از قبل میشم و سعی می کنم جملات رو مرتب و شمرده تحویلش بدم. نگاهمو دور اتاق می چرخونم و از مبلی که روش نشستم بیزار و منزجر میشم. خودمو جمع می کنم و درست همون جایی که نشستم تنها کمی به سمت جلو متمایل میشم. امین هنوز داره با حوصله و صبوری بی نظیری نگاهم می کنه و من کلافه تر از جا بلند میشم و نگاهمو بدرقه مبل چرمی پر از عفونت خاطراتم میکنم با اون کفشای اسپرت توی اتاقش شروع به قدم زدن میکنم.-حوا نمیخوای بگی چی شده؟ منو کشوندی اینجا که قدم زدنت رو تماشا کنم؟خودم که بی حوصله بودم جملات محکم و کوبنده امین بیشتر استرس وحشتناکی به وجودم تزریق میکرد.پاهام به زمین چنگ می زنه و بی حرکت نگهم میداره. نیم نگاهی به صورت امین که دست به چونه خیره نگاهم می کرد می ندازم و با نفرت دستمو توی کیفم فرو می برم و برگه آزمایش رو بیرون می کشم. نگاه امین روی صورتم ثابت مونده. با استری وحشتناکی که توی بدنم پیچیده دسته های مشکی کیفم رو توی دستم مچاله می کنم و قدم بر میدارم به سمت میز مدیریتش. ضربان قلبم رو به افزایش و نفسم رو به کاهش. حالت تهوع بدی داشتم و حس می کردم هر آن امکان داره اتفاق بدی بیفته.برگه رو روی میزش میذارم و دسته کیف از دستم رها میشه و با صدای خیلی بدی روی زمین پخش میشه. چشمم ناخودآگاه روی کیفم ثابت می مونه و از دیدن رژ گونه پودر شده م حس بدی بهم دست میده. سعی می کنم ذهنمو دچار اون رژ گونه خوشرنگ کنم و اهمیتی به نگاه مردد امین روی صورتم و برگه آزمایش ندم.-این چیه حوا؟عصبی و کلافه دست از نگاه کردن به محتویات خوش رنگ روی گرانیت کف سالن می کشم و نگاهمو با تمسخر می کوبم توی صورت متعجب امین.-نگو که با این همه تبحر سر از یه برگه آزمایش ساده در نمیاری امیـــــن...برگه آزمایش رو با یه دست بلند می کنه و از روی صندلی کنده میشه. همونجوری که توی دستش داره تکونش میده از همونجا خم میشه سمتم و من بی اختیار یه قدم عقب بر میدارم.-با من بازی نکن حوا! یه سوال ساده پرسیدم و یه جواب ساده میخوام. این برگه کوفتی چیه؟از دندون های کلید شده ش و کلمات پر از خشمی که به زبون اورده بود متوجه شدم تا ته اون برگه آزمایش رو رفته. آب دهنم رو به سختی قورت دادم و عقب گرد کردم. نگاهمو نمیتونستم ازچشمای خشن و عصبیش دور کنم. امین به شدت کلافه بود. به شدت زخم خورده بود. رومو گرفتم از نگاهش تا حجم سنگین فرکانس مجازاتش رو از خودم دور کنم. -حـــــــــوا... لعنتی تو چی کار کردی؟چرخیدم سمتش. قطره های اشک روی صورتم سر می خورد و بغض راه تنفسم رو سد کرده بود.-امین چی کار کنم؟ چی کار کنم لعنتی؟روی زمین می شینم و با صدای خسته ای به هق هق می افتم. امین کمی خیره خیره نگاهم می کنه و بعد برگه آزمایش رو با عصبانیت و ناباوری پرت می کنه. سرمو بلند میکنم و نگاهش می کنم. غبغش بالا و پایین میشه و صندلیشو با یه حرکت هل می ده عقب و به سمتم هجوم میاره. از روی زمین کنده میشم. ترس به تک تک سلول های بدنم سرازیر میشه.به فاصله یک قدمی از من می ایسته. تو نگاهش خشم و تو نگاهم درد غوغا می کنه. بازوهامو می گیره و با تمام قدرت تکونم می ده. سر درد بدی دارم و این از چشمای تیز بینش دور نمیمونه اما هم چنان مثل قلکی که درگیر سکه های کذاییه تکونم میده. چشمامو می بندم و سعی میکنم به حالت تهوعی که دچارشم دامن نزنم.همونجوری که منقطع تکونم میداد حرفاشو با توپ و تشر روی سر و صورتم پرتاب می کرد.-تو چه غلطی کردی؟ چی کار کردی حوا؟ چرا جلوی کثافت کاری هاتون رو نگرفتی؟ چرا این حماقتو به خرج دادی؟با یه حرکت خودمو از چنگال دستاش آزاد می کنم و با هجوم نفرت و کینه و بغض به سمت عقب هلش می دم و با همه وجودم فریاد می کشم.-دست از سرم بردار حیوون. کدوم کثافت کاری؟ اون شوهرمه! اون مرد زندگیمه. اون حلاله و اون بچه ماست...دستاش از روی بازوم شل میشه و یه قدم به عقب بر میداره. چشمای سرخ و نگاه ناباورش روی صورتم پخش شده. نفس نفس می زنم و دارم می جنگم با هجوم مایه اسیدی ترشی که به سمت دهنم میاد.زانو میزنم. خم میشم و دستام روی زانوهام حالت می گیره. معده م بهم می پیچه اما چیزی برای بیرون ریختن وجود نداره. معده م خالی از هر چیزی تنها دچار انقباض میشه.
. نبضم تند و پر حرارت می زنه. سرم خم میشه به سمت پایین و قطره های سرد اشک سر می خوره روی گونه های غرق آتیشم.-باورم نمیشه حوا. نمیتونم همچین حماقتی رو از تو بپذیرم. قرار ما این نبود حوا. نبود.چونه م از بغض می لرزه. دلم بدجور هق زدن می خواد. -حوا خود بهنام بین ما زیادی بود. حالا این... د آخه لا مصب من باید چی کار کنم؟ هان؟سرمو می گیرم بالا و به چشمای سرخ شده ش نگاه می کنم. پوزخند می شینه کنج لبام و با خودم فکر می کنم این وسط کی اضافه بود؟ کی زیادی بود؟ بهنام؟ لخته گوشت داخل رحمم؟ کی؟ من؟ شایدم امین. چشمامو می بندم و تصویر پر از مهر بهنام پشت پلکهام نقش می بنده.-چند وقته؟تمام تنم درد میکنه. انگار مدت مدیدی است که دارم فعالیت می کنم. به سختی از روی زمین بلند میشم. دهنم خشک شده و بی نهایت تشنه آب هستم. تشنه نوشیدن یه چیز خنک. شاید آب پرتقال... بزاق های دهانم از تصور طعم دلچسب پرتقال ترشح می کنه و چشمام سرخوش روی هم می افته.-پرسیدم چند وقتشه لعنتی؟با اخم نگاهمو می دوزم به صورت مرد عصبی روبروم. چند وقتم بود؟ چند وقتش بود؟-پنج هفتشه...دستاش چنگ می شه بین موهای پرش. یه قدم به عقب بر میداره و شروع به قدم زدن می کنه توی اتاق. نگاهمو می دوزم به پاهای بلندش و قدم هاش رو می شمارم. یک... دو... سه... چهار... می رسه به سر اتاق. چه قدم های بلندی. بر می گرده... دوباره... یک... دو...سه... چهار... چشمام از حرکت سریع چرخشش دچار گیجی میشه. دوباره به قدم زدنش خیره میشم. یک... دو...پس چرا ایستاد؟ نگاهش صاف سر خورد توی چشمام. از نوع نگاهش وحشت کردم. بی اختیار تنم لرزید. سرمو به نشونه نه به چپ و راست تکون دادم. یه قدم به عقب برداشتم. یه قدم به جلو برداشت. بازم یه قدم من و یه قدم امین. قدم هام بلند تر و سریع تر میشد. لبخند رفته رفته روی لبش جا خوش می کرد و فاصله بین ما کم و کمتر میشد. چیزی به برخوردم به دیوار نبود. چیزی به انتهای چهار قدم بلند امین نمونده بود که وایسادم و کف دستم رو با لرزش خفیفی که دچارش شده بودم به نشونه توقف گرفتم جلوش. چشماشو با یه حرکت عصبی بست و وایساد. نفسشو فوت کرد بیرون و کلافه گفت:-باید بندازیش...چشمام بیش از اندازه درشت شد و با حیرت خیره شد به چشمای راسخ و نگاه پر از حرف و کینه امین. چطور میتونست؟-هیچ می فهمی چی داری می گی امین؟ من نمیتون...-هیچی نگو حوا. قرار من و تو این نبود. من نمیتونم و نمیخوام که بعد مرگ بهنام از بچه ش نگهداری کنم.آب دهنم و به سختی قورت دادم و حس کردم هر آن امکان داره بیهوش شم. یه قدم به عقب برداشتم و دستمو به دیوار گرفتم تا از واژگون شدنم جلوگیری کنه.-اون بچه منم هست. -ولی بچه من نیست. من نمیتونم حوا. همین الان که تو رو با بهنام شریکم دارم روانی می شم می فهمی؟لبای امین تند و تند پشت سر هم باز و بسته می شد و من هنوز دچار کلمه "شریک" بودم. من رو شریک بود؟ با بهنام؟ بهنام منو شریک بود با امین؟ سرگیجه بدی داشتم. حالت تهوع وحشتناکی داشتم و دهنم طعم تلخ نفرت میداد. من با خودم چی کار کرده بودم؟دلم می سوزد به حالت حوا...سیبی که چیدی طعم سم میداد...آدمت را مسموم کرد...روی زانوهام سر می خورم و به زمین می افتم. دیگه نمیتونم طاقت بیارم و مقاومت کنم. بغضم پاره می شه و با صدای بلند به هق زدن می افتم. بی اختیار بی اختیار می شم. امین هنوز داره حرف میزنه. میخواد مجابم کنه بچه مو بندازم. بچه خودمو بهنام رو بندازم. نمیتونم. نمیخوام که این کارو کنم. بهنام... بهنام می رفت و من می موندم. این از اول یقین بود. من می موندم و امین و یه بچه... نمیتونستم... دستم به سمت شکمم می ره و صدای امین می افته تو سرم. کاش ساکت میشد کاش حرف نمیزد. -خودم برات یه دکتر خوب پیدا میکنم. فقط حواست باشه بهنام چیزی نفهمه. فهمیدی حوا؟ نباید بذاری بهنام چیزی بفهمه...هق هق های زجرآورم رفته رفته سردتر میشد و سکوت پر میشد توی اتاقش. اتاقی که تنها با نفس های منقطع من دچار شکست می شد. کنارم زانو می زنه. دستش روی بازوم می شینه. میخوام پسش بزنم اما توان مقاومت ندارم. کاش دستش رو برداره. حس می کنم پوست بازوم از جای دستش گز گز می کنه و من اینجا کنار امین جایی زندونی هستم. کاش دستش رو برداره و بتونم پر بگیرم. پر بگیرم تو دنیای بهنام و تو آغوش امن و پر از حس خوبش. کاش می شد از زندون امین ازاد بشم و برای باور بودن بتونم تن عشق رو لمس کنم. بهنامم کجایی؟-عزیزم. خواهش میکنم منو بفهم. تو میدونی که من دوستت دارم. تو نباید سهل انگاری می کردی. این میتونه تموم نقشه های ما رو بهم بریزه. این بچه نباید دنیا بیاد. اصلا خودت فکر کن. بودن اون به چه درد ما میخوره؟ بهنام رفتنیه... هان؟چشمامو از روی بازوم برمیدارم و ریز ریز می کشم بالا . چال زنخندان چونه ش رو رد می کنم و به چشماش می رسم. چشمایی که پر از مکر و حیله بود. ای کاش این کارو نمی کردیم. ای کاش از اول عشقمون رو با نفرت و بازی شروع نمی کردیم.-من خسته م امین. خسته م. دیگه طاقت ندارم. کی تموم میشه این بازی؟ کی؟بی اختیار خودمو توی آغوشش می ندازم و با صدای زنجیر گسیخته ای به هق هق می افتم و خودمو اسیر دستای پر از نوازش مردی می کنم که تنها به حرمت عشقم زندگیم رو به تاراج گذاشته بودم.
چشمامو باز می کنم و به مرد روبروم خیره می شم. احساس سرما می کنم. سرم داره گیج میره.-تونستی مجابش کنی؟نفسمو خسته فوت می کنم بیرون و میگم:-صحبت کردن با امین هیچ چیزی رو درست نکرد و بدتر خرابش کرد. امین به شدت واکنش نشون داد و من باز هم مثل همیشه آچ مز شدم. نمیدونم تو وجود امین چی بود که اینقد منو رام می کرد. امین افتاد دنبال کارا و برام یه دکتر پیدا کرد. یه دکتر که به صورت غیر قانونی فعالیت می کرد. اولش اصلا دوست نداشتم برم اما امین به شدت واکنش نشون میداد و من خسته از مجادله های بی پایان بین خودمون مجبور به پذیرفتنش شدم. یه روز قبل از اینکه بخوام برم پیش اون دکتر از خواب بیدار شدم. بهنام کنارم بود. داغون بودم. خسته بودم. دلم میخواست دنیا رو بهم بریزم. بهنام ترکم نمی کرد و حالات اشفته م رو درک می کرد. باهام بود. پا به پام بود...چشمامو می بندم و یاد صدای بلند تلوزیون می افتم. یاد واژه دوستت دارم و یاد اعتراف صریح بهنام. بهنام اون روز بهم گفته بود همه تلاشش رو برای داشتنم کرده بود اما من چی کار کردم؟ من لعنتی باهاش بودم و لمسش کردم. فرزندش توی بطنم و خودم توی آغوشش و هم بسترش و فرداش... -تصمیم گرفتم. من باید فرزندمون رو نگه می داشتم. من بهنام رو دوست داشتم و می خواستم این روزای پایانی عمرش رو هر جور شده کنارش سپری کنم. فردای اون روز قرار بود برم با امین پیش اون دکتر. اما نرفتم. نه تنها اون روز بلکه روزهای بعدشم نرفتم. من باید فرزندم رو نگه می داشتم. من باید یاد عشق بهنام رو تو دلم زنده نگه می داشتم. بهنام همسرم بود هر چند موقت. هر چند کوتاه. من باید می جنگیدم لااقل این تنها کاری بود که میتونستم در حقش انجام بدم. در حق مردی که خیلی بهش ظلم کرده بود. نفس خسته مو فوت می کنم بیرون و بی توجه به قطره اشک روی گونه م ادامه می دم. نمیدونستم کدوم حقیقت داشت. قطره های اشک یا لبخند روی لبام از یادآوری چهره ناباور بهنام-بهنام وقتی فهمید داره پدر میشه خیلی خوشحال شد. اولش شوکه بود. ناباور ناباور بود. حس می کرد دارم دستش می ندازم اما وقتی برگه ازمایش رو دید باورش شد. لبخند از لباش کنار نمی رفت. اما توی نگاهش یه غم عجیبی بود. چشمای بهنام یه غم خاصی داشت. غمی که هیچ وقت نفهمیدم علتش چیه. اون روز فکر می کردم چون میدونه زیاد نمیتونه از بودن در کنار بچه مون لذت ببره غمگینه. منم غمگین بودم غم توی چشمام شباهتی به غم توی چشماش نداشت. اما هر دو مهر سکوت به لبهامون زده بودیم و کنار هم روزگار می گذروندیم. بهنام دیگه نمیذاشت برم شرکت. ازم خواسته بود توی خونه بمونم و استراحت کنم و منم از ترس امین و واکنش غیر عادیش به شدت استقبال کردم و خونه موندم. روزها از پس هم می گذشت و ما هر سه... یعنی من و بهنام و فرزندمون در کنار هم شاد بودیم. اون روزا بیش از هر چیزی بهنام رو دوست داشتم و می خواستمش. یکی دو هفته بعد از اون اتفاق بود که تلفن خونه زنگ خورد. جواب دادم. من تو خونه تنها بودم. امین بود. از شنیدن صداش تمام تنم به لرزه افتاد. امین خوب بود. عادی صحبت می کرد و ازم خواست که بچه بازی رو بذارم کنار و برم تا دیر نشده بچه رو سقط کنم اما قبول نکردم چون نمیخواستم قبول کنم. بهش گفتم میخوام از بهنام یادگاری نگه دارم حتی به قیمت از دست دادن خیلی چیزا. امین با شنیدن این حرف خیلی... وای حتی یادآوریش درد آوره. انگار هیچ وقت اون امین رو ندیده بودم. نمی شناختمش. امین نبود. امین مهربون دیگه نبود. مردی که پشت تلفن خط و نشون می کشید یه کسی بود که از نابودی من حرف می زد. امین اونقد گفت و گفت و گفت که من وقتی به خودم اومدم که تلفن قطع شده بود. اون موقع بود که از امین ترسیدم. انگار تازه داشتم می شناختمش. امینی که به بهنام رحم نکرده بود چطوری می خواست به من رحم کنه؟ وحشت کرده بودم. می ترسیدم و نمیدونستم باید چی کار کنم. اون تهدیدم کرد که اگه بچه رو سقط نکنم به بهنام می گه که بهش خیانت کردم...قبل اینکه ادامه بدم جلوی دهنم رو با دستام گرفتم و چشمامو بستم. نباید می گفتم. نباید اون ها می فهمیدن که من به بهنامم خیانت می کردم. من تنها پیش خدای خودم اعتراف می کنم. کسی که میدونم می بخشتم. اینها... این ادمها کسایی نبودن که بخوام پیششون اعتراف کنم. چشمامو باز کردم و به چشمای ریز شده مرد روبروم خیره شدم. تو نگاهش تعجب رو می خوندم اما چه اهمیتی داشت؟ دستامو از جلوی دهنم برداشتم.-شما رو به چی تهدید کرد خانم نیکخواه؟نگامو می دزدم و به دستای تو هم گره خورده م خیره میشم. سیب آدمم بالا و پایین میشه و حس می کنم فایده ای نداره. چیزی که تو هیاهوی گلوم گم شده بود با این چیزا هضم نمی شد. امین منو تهدید کرد...-بهم وقت داد. دو روز بهم وقت داد که فکرامو بکنم اما من... توی دو روزی که گذشت تمام وجودم می لرزید از ترس انتقام امین. امین سرشار از کینه از ادما بود و منم شامل همون ادما میشدم. همیشه می گفت نمیذارم کسی حقم رو بخوره. نمیدونم شاید منم شامل اون دسته ای بودم که حقش رو می خوردم و امین بعد دو روز اومد که انتقام بگیره. حقش رو ازم پس بگیره...بی اختیار بدنم به لرز می افته. دستامو می برم بالا و درست تمام صورتم رو می پوشونم و نا هماهنگ و بی ملاحظه نه های بزرگ و کوچیک از بین لبام بیرون می پره. یادآوری اون روز پر از تنش بود. یادآوری اتفاقی که برام افتاد درد آور بود. یادآوری اینکه امین با من چی کار کرد بغضم رو صد چندان می کرد...-خانم نیکخواه آروم باشید. خانم...دستامو عصبی روی صورتم چنگ می کنم و خدا رو صدا می زنم. نگاهم مسموم دور اتاق می چرخه و چشماس گستاخ و وحشی امین جلوی چشمام رژه می ره. می خوام عقبش بزنم اما نمی تونم. از روی صندلی بلند میشم و صندلی با صدای بدی روی زمین می افته اما امین رو متوقف نمی کنه. لبخند بزرگی روی لبش نشسته. یه لبخند تلخ و باز که پر از کینه است. صدای افرادی که توی سرم می پیچه همه اکوی جمله ای می شه به این مضمون" نمیذارم نقشه هامو خراب کنی حوا"***-از خونه من برو بیرون.لبخند گل و گشادی می زنه و دستاشو تو جیب شلوارش فرو می بره و بالا و تا پایین اندامم رو با طمانینه نگاه می کنه و میگه:-چیه عزیزم؟ از دیدنم خوشحال نشدی؟یه قدم به عقب بر میدارم و نگاهم از ساعت دیواری برای لحظه ای گذر می کنه. عقربه های دو ظهر رو نشون میده. کاش بهنام می اومد. کاش امروز می اومد. کاش الان شیش عصر بود. بهنامم...-امین بهتره حماقت نکنی. بهتره از اینجا بری...لبخندش تو کسری از ثانیه جمع میشه و گره کوری بین ابروهاش می افته:-حماقت رو تو کردی لعنتی؟ همه چیز داشت خوب پیش می رفت. همه چیز عالی بود. چرا خرابش کردی حوا؟ چرا؟ د چرا لعنتی؟نزدیک و نزدیک تر می شد و من تمام تنم به لرز افتاده بود. سعی می کردم نترسم اما دست خودم نبود. قلبم گواهی بد می داد. تمام دهنم طعم گس خرمالو گرفته بود و لبام جمع شده بود و گلوم خشک و تهی از ذره ای حمایت...-امین چرا نمی فهمی؟ من نمیخوام این بچه رو سقط کنم. ببین امین هیچ چیزی عوض نشده. همه چیز طبق نقشه پیش می ره. آخه این بچه گناه داره.امین نمیخوام قاتل باشم...دستشو برای کشیدن بازوم دراز می کنه که با جیغ بلندی از جا می پرم و یه قدم به عقب بر میدارم. شوکه سر جاش وایمیسه و با چشمای درشت شده ذل می زنه به صورتم.-چته؟ چرا اینجوری می کنی؟خودم هم نمی فهمیدم چرا اینقد ترسیدم.-چیه عزیزم؟ منم! من امینتم. چیه دیگه دوس نداری کنارم باشی؟
بی اختیار سرم و به نشونه مخالفت چپ و راست تکون می دم و سیب آدمم رو تند تند به پایین و بالا می فرستم. نفس هام پر از خشکی بیرون میزنه و گوشام حرارت مطبوعی رو حس می کنه. بالاخره به خودش میاد و گردنش رو به سمت چپ خم می کنه و دستاشو توی جیب شلوارش فرو می بره و با لبخند ملیحی نگام می کنه و می گه:-میدونم. اینا همه عوارض بارداریه. وگرنه من تو رو بیشتر از همه می شناسم."هست" را اگر قدر ندانی می شود "بود"چه تلخ است ..."هست" ی که "بود" شود و "دارم" ی که شود "داشتم"خودمو به پشت مبل می کشم و دستامو برای حفاظت احتمالی از خودم روی سینه م جمع می کنم. اخماشو می کشه تو هم و عقب گرد می کنه و از مبل دور میشه. نفسمو آهسته و با طمانینه بیرون می دم و فکر می کنم داره بر می گرده و همه چیز تموم میشه.-بسه دیگه حوا. بیخودی برای من این اداها رو در نیار. من حوصله شو ندارم.-تو چی میخوای؟ چی کارم داری؟-معلومه. معلومه که چی میخوام. بهتره که اون بچه لعنتی رو سقطش کنی...-نه. من اینکارو نمی کنم. من بچه مو دوست دارم.می چرخه سمتم. با خشونت نگاهم می کنه و میگه:-مثل اینکه دوست داری بهنام به پدر اون بچه بودن شک کنه؟ هوم؟دهنم باز و بسته میشه. با تعجب نگاهش می کنم. اون چی میگفت؟ اون از چی حرف میزد؟-منظورت... منظورت چیه؟-سوییتی... عزیزم من و تو میدونیم که روابطمون کنترل شده است اما بهنام که نمیدونه؟ هوم؟-خفه شو امین. خفه شو. -چرا؟ دوست نداری بهنام بدونه زنش تو بغل منم خوابیده؟ دوست نداری بهنام بدونه که معاشقه ما هم کم از معاشقه شما دو تا نداره؟ چقدر جالب میشه حوا نه؟ چقدر لذت بخشه وقتی بهنام تصور کنه اون بچه مال منه و مال خودش نیست...-دروغه. دروغـــــــه. خفه شو. بهتره دهنتو ببندی.-حوا خودتو کنترل کن عزیزم. درسته که من هیچ وقت جسمتو کامل تصرف نکردم اما خب بهنام که نمیدونه معاشقه من و تو در حد ارضا شدن...با جیغ بلندی که میکشم ساکت میشه و به تن لرزه های عصبی من نگاه میکنه. همه وجودم از یادآوری گندهایی که زده بودم می لرزه. من هیچ وقت شکی نداشتم که فرزندم مال بهنام باشه. فقط بهنام بود که من و کامل و تمام مال خودش کرد. امین برای من...-پس بهتره این بازی های مسخره رو تمومش کنی تا گند نزدی به همه چیز. هیچ خوشم نمیاد روابط حسنه من و بهنام به خاطر کثافت کاری های تو خراب بشه...چشمام درشت تر از حد معمول خیره شده بود تو چشمای گستاخ و بی انصاف مرد روبروم. اون چی میگفت؟-من نمیخوام. نمی کنــــــم این کارو. من بچه مو نمی ندازم. نمیتونی مجبورم کنی...مسلسل وار جیغ میزدم و دستامو محافظه وار روی شکمم کیپ کرده بودم. بی اختیار پاهامو می کوبیدم روی زمین و درست مثل بچه ها بهونه عروسک محبوبم رو می گرفتم. نمیتونستم اونو از خودم جدا کنم. اون بچه بهنام بود. بچه مردی که به تازگی پی به علاقه خودم نسبت بهش برده بودم. نمیتونستم.خودشو کشید جلو و درست روبروم وایساد. بی اختیار مکث کردم. چونه م می لرزید. دستش اومد بالا و درست روی چونه لرزونم قفل شد. چونه مو کشید پایین جوری که دندونام مشخص شد. چشمام چرخشی روی هر دو مردمک چشماش توقف می کرد و لحظه ای بعد موج اشک مانع دیدم می شد. انگشتاش نوازش وار چونه مو لمس می کرد و نگاهش درست مثل نگاهم گردش مستقیمی بین چشما و موهام داشت. -پس مصرانه سر تصمیمت هستی و قصد عقب نشینی نداری؟با فکر اینکه بالاخره از خر شیطون پیاده شده لبخندی ناخواسته روی لبم نقش بست که سریع جمعش کردم و گفتم:-اینجوری برای ما هم خوبه. تو یه حرکت منو سفت بغلم میکنه و من گنگ و با تعجب سرجام ایستادم و حتی نمیتونم حرکتی برای خلاصی از آغوش خشن امین داشته باشم.-حوا این خواست خودت بود.از خودش فاصله م می ده و قبل اینکه بتونم دهنم رو باز کنم و بپرسم منظورش از این جمله چیه یه دستمال سفید با قدرت تمام روی بینی و دهنم می شینه. تو می خواستی بشی “سنگ صبورم” … تو شدی “سنگ”من هنوز “صبورم”...چشمامو می دوزم به نگاه پر از تشویش مردی که نمیدونم چه نیتی تو سرشه اما... بی اختیار مقاومت می کنم و با ناخونام ضرب می گیرم روی دستاش که جلوی دهنم رو پوشش داده. تمام تنم داره مقابله می کنه با نفس نکشیدن اما وجودم عجیب خواستار مقدار کمی اکسیژن واکنش نشون میده.سر گیجه می گیرم و تلاش میکنم خودمو از دست امین خلاص کنم اما با کشیدن اولین نفس عمیق حس می کنم چشمام داره سیاهی می ره و با تمام تلاشم برای سر پا موندن تو دستای پر قدرت امین بی مقاومت میشم و لمس بین دستاش می افتم و در حالی لحظه لحظه سیاهی مطلق چشمای پر از مکرش رو قاب می گیره چشمام بسته میشه.آدمم...مُهم نیست که تـو با مـن چـه میکنـیبیا ببیــن "بـَرای تـو" من حوا با خـودم چـه ها کردم! ....
از حس حالت تهوع و سرگیجه خیلی بدی بیدار میشم. چشمامو به سختی می چرخونم توی اتاق و با ناامیدی چشم هم میذارم. تاریکی مفرط اتاق دلم رو بهم می زنه. سردرد امونم رو می بره و با خستگی دستم و به سمت گیجگاهم می برم و نفس خسته مو فوت می کنم بیرون. از صدای ناله خودم دلم می لرزه. خدای من چی به سرم اومده؟ حس درد وحشتناکی توی کمرم منو به خودم میاره. نگاه گیجم رو به سختی دور تا دور اتاق می چرخونم تا با عادت کردن به تاریکی چیزی پیدا کنم.-به هوش اومدی؟از شنیدن صدای آشنایی به خودم می لرزم و بی اختیار دست و پامو توی هم چفت می کنم و سفت سر جام می شینم. عضلات بدنم سخت منقبض میشه و ضمیر ناخوداگاهم اخطار بهم میده که خطر بیش از اندازه نزدیکمه. نمیدونم صدا از کجا میاد و نمی فهمم چرا اینقد اتاق تاریکه. سرمو می چرخونم شاید اثری ازش پیدا کنم که گرمای نفسش درست از پشت سرم حس میشه.-حالت خوبه؟آب دهنم رو قورت میدم و میخوام به جلو خودمو بکشم که درد وحشتناکی توی دلم می پیچه و بی اختیار دادم رو در میاره.-ای خدا...دستم به سمت دهنم میره تا مبادا اسید معده م هجوم بیاره به سمت بیرون. دستم کشیده میشه و قبل اینکه به خودم بجنم احساس خیسی عجیبی رو بین پاهام حس می کنم که از خنکاش مور مورم میشه. چشمام بیش از اندازه گشاد میشه و دهنم بی اختیار باز میشه:-چه به روزم اوردی؟-آروم باش حوا...صدای آشنا نزدیک و نزدیک میشد. اونقد نزدیک که حس می کردم دارم توی دره سقوط میکنم. دره شناخت. دره باور و دره عشق...-لعنتی تو باهام چی کار کردی؟ بچـــــه م؟ چی به روزم اوردی؟انگار تازه همه چیز به خاطرم اومده بود. خیسی بین پاهام بیش تر و بیش تر میشد و انگار با هر حرکت من شدید تر میشد. نمیتونستم خودم رو درک کنمو حکم کسی رو داشتم که نمیتونست خودشو حفظ کنه و خنده دار به نظر می رسید که احتیاج به سن داشته باشم. چه به روزم اومده بود مگه؟دستمو روی شکمم کشیدم و با ناباوری از اینکه اتفاقی برای بچه م افتاده باشه خودمو از بین دستای قدرتمند مردی که پشت سرم بود بیرون کشیدم و با همه وجودم جیغ زدم:-بهنام کجاست؟ بهنـــــــــام!صدای خس خس پشت سرم نشون از فاصله گرفتنش داشت و من با همه هوشیاری حس بد بی هوشی مطلق داشتم. دلم می خواست بخوابم و وقتی بیدار شدم این کابوس رو دیگه نبینم. سرگیجه اونم رو بریده بود و حالت تهوع وحشتناک گریبانگیرم شده بود. احساس خیسی همچنان ادامه داشت و من هر لحظه سرمای سختی جسمم رو در بر می گرفت. بی حس و حال بی اختیار تنم به عقب سوق پیدا کرد و با ضرب روی جسم نرمی افتادم که شاید بالشی بود.نور به شدت به چشمام برخورد کرد و باعث شد با همه سستی دستم به سمت چشمام بره و با همه مقاومتم پلکام روی هم بیفته. سرمای بدی توی تنم نشسته بود و نفسم با هن هن بیرون می اومد. خیسی بین پاهام آزار دهنده تر از قبل ادامه داشت.-بهنام تو کجایی؟ چرا موبایلت خاموش بود؟ با شنیدن صدای امین که بهنام رو مخاطب قرار می داد بین چشمام رو باز کردم و گوشام با قدرت بی نهایتی به شنیدن راغب شد.-د آخه مرد حسابی ادم زن باردارش رو توی خونه ول میکنه و میره دنبال حساب کتاب شرکت؟بی اختیار نیم خیز میشم و چشمام از هجوم نور بسته میشه. ناله ریزی می کنم و به امین که با پوزخند دست به کمر زده به من نگاه می کنه نیم نگاهی می ندازم.-پاشو بیا اینجا زنت حالش خیلی بده. من نمیدونم چه بلایی سر خودش اورده. بهتره زود خودتو... الو بهنام. الو...گوشی موبایلش رو از خودش فاصله میده و ابرویی برای من بالا میندازه. چشمای بیش از حد گشاد شده م رو به صورت مرموزش می دوزم و با همه بی حالیم ناله میزنم.-چه نقشه ای تو سرته امین؟ هان؟شونه هاشو بالا میندازه و می گه:-نقشه کاملا حساب شده است. نظرت چیه یه بار با هم مرورش کنیم تا سوتی ندی؟ هوم؟شکمم بهم می پیچه و از شدت درد اشک به چشمام میاره. بدون اینکه چشم از امین بگیرم دستمو به سمت شکمم میبرم و توی خودم مچاله میشم:-آخی طفلکی...نگاهمو به ساعت دیواری توی اتاق می دوزم. عقربه ها یازده شب رو نشون میداد. خدای من چرا بهنام اینقد دیر کرده بود؟ نگاهمو با سرعت غیر باوری به سمت امین می کشم. چهره ش به حالت انزجار توی هم جمع شده بود.-چیه خانمی؟ هوس قصه کردی؟ برات تعریف می کنم. درد شکمم بیشتر از قبل شده بود و خیسی هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد. بی اراده نگاهمو از صورت امین گرفتم و به خودم خیره شدم. پتوی روی پاهام کشیده شده بود. با ضغف جسمانی پتو رو کنار زدم و از دیدن قرمزی وحشتناک بین پاهام با همه ناباوری صدای جیغم بلند شد. گرچه اونقد ضعف و ناتوانی داشتم که صا تنها به گوش خودم جیغ می اومد.رنگ قرمز خون و سردی مشمئز کننده ش طاقتم رو طاق کرده بود. صدای ناله م همچنان ادامه داشت و صدای ضعیفی توی گوشم زمزمه میشد "بچه م" از روی تخت خودمو به سختی عقب کشیدم. هم چنان اشک می ریختم و از دیدن خون چندشم میشد. واژه بچه م دائما و مسلسل وار توی گوشم تکرار می شد و نگاه بی امانم با دستای ناباورم روی شکمم می چرخید. انگار حجم خالی رو زیر دستام حس می کردم. بچه من چه بلایی سرش اومده بود؟به شلوار سرخ از خونم نگاه می کردم و هق می زدم. سرم از شدت ضعف گیج میرفت و نمیتونستم روی پاهام وایسم. دستمو به دیوار گرفتم تا از افتادنم جلوگیری کنم. رد قرمز خون روی دیوار جا مونده بود و هر لحظه عقم رو به این وضعیت بیش تر از قبل می کرد. چه بلایی سر من و بچه م اومده بود. چشمام سیاهی می رفت و نمیتونستم بیشتر از اون روی پاهام وایسم. درست دو قدم با فاصله از تخت با ضرب وحشتناکی روی زمین افتادم و درد رو با همه وجودم به تنم کشیدم. صدای جیغم بلندتر از حد انتظارم بود. نگاهم رو بالا کشیدم و با هق هق روبه امین فریاد زدم:-تو ....با من چی ....کار کردی حیوون؟دستاشو توی جیب شلوارش فرو برد و شونه هاشو بالا انداخت. چهره سخت و بی احساسش از خودم بیزارم می کرد. امین با من چی کار کرده بود؟ یه قدم به جلو برداشت و با بی تفاوتی مفرطی گفت:-بهتره از جات بلند نشی وضعیتت زیاد جالب نیست.سرم به سمت عقب مایل شده بود و نگاهم با هق هق روی سقف سفید اتاق. خدای من کجایی؟ دستمو به کمرم گرفته بودم و با همه خستگیم سعی می کردم از جا بلند شم. چشمام سیاهی می رفت و سرما... مغز استخونم از شدت این سرما می لرزید.-هیچ نمی خواستم اینجوری بشه اما تو با لج بازی هات این کارو کردی. راستی اگه دوست نداری بهنام...-اوه چه حلال زاده هم هست این همسر مهربونت...سرمو کشیدم به سمتش. موبایلش رو گرفت جلوی گوشش و انگشت اشاره ش به معنای سکوت جلوی بینیش قد علم کرد. لبمو با درد گاز گرفتم و سعی کردم خودمو جوری بکشم عقب که به پاتختی بتونم تکیه بدم. امکان سقوط داشت آزارم میداد. سرم گیج می رفت. دیگه نمیتونستم خودداری کنم. خودمو با سختی به پاتختی چسبوندم و چشمامو بستم.
-نگران نباش بهنام من پیششم. کی؟... داد نزن بگو کی می رسی اینجا؟ ...بیا اینجا خودت متوجه میشی!... زودتر بیا باید برسونیمش بیمارستان...بهنام نگرانم بود. خدای من. چرا دیر کرده بود.-حوا میدونم و مطمئنم اگه سر کیف بودی از این فیلمنامه ای که نوشتم به شدت استقبال می کردی. میدونی حوا چی شده؟ توی این دو روز خیلی با خودم کلنجار رفتم و آخر سر بهترین راه رو انتخاب کردم. البته اگه مقاومت نمی کردی همه چیز بی دردسر تموم میشد و الان مجبور نبودی اینقد درد بکشی. میدونی حوا... وضعیتت خیلی اسفناک شده و من واقعا متاسفم که دختر قوی آرزوهام اینجوری از پا در اومده. پامو بی ملاحظه شل کردم و ساق پام با ضرب روی زمین نشست. بیشتر از این طاقت نداشتم خودمو حفظ کنم. تنم می لرزید. با چشمای بسته دستمو بالا کشیدم و سعی کردم پتو رو از روی تخت پیدا کنم. نمیتونستم چشمامو باز کنم و به این باور برسم که زندگیمو به کثافت کشیدم.-خب بذار من کمکت کنم. درکت میکنم حس سرما خیلی عادیه الان.چشمام بسته بود که بوی عطر تندش توی بینیم پیچید. حس عق زدن وحشتناکی داشتم که به شدت باهاش مقابله می کردم. دستم با ناتوانی بالا اومد و جلوی دهنم چفت شد. امین دستشو زیر پاهام انداخت و با یه حرکت پر درد منو به آغوشش کشید و روی تخت گذاشتتم. چشمام هم چنان بسته بود. مقاومتی نمی کردم چون کمرم از درد بهم می پیچید و من مثل مار زخم خورده از درون نابود شده بودم.-بهتره مثل یه دختر خوب رفتار کنی تا لباست رو تنت کنم و منتظر رسیدن همسر مهربونت باشیم.با قدم هایی که صداش توی سرم می پیچید ازم فاصله گرفت. با درد ملحفه ای قبلا سفید بود رو توی دستم پیچیدم و قطره های اشک روی گونه م سر خورد. چه بلایی سر جنینم اومده بود؟ خدای من این حیوون با من چی کار کرده بود؟-خب بذار همینجوری که دارم لباساتو پیدا میکنم داستان رو برات تعریف کنم. حیفه متن داستان رو ندونی و بازی کنی توش...سکوتش بین صدای ریز جیغ مانند کمد گم شد و حس پر دردی بهم می گفت کارم زاره...-میدونی حوا خیلی اتفاقی صبح بهنام متوجه میشه حسابدار شرکت توی حساب و کتاب شرکت دست برده و خیلی اتفاقی تر متوجه میشه که امروز قراره پول کلانی از حساب شرکت برای خرید جنسی که اصلا احتیاج نیست خارج بشه و برای همین موضوع خودش دست به کار میشه و تمام دفاتر حساب و کتاب شرکت رو با کمک یه حسابدار واجد شرایط که بازم به صورت اتفاقی من پیداش کرده بودم دست به کار میشن و به حساب و کتابا رسیدگی می کنن و همین قضیه باعث میشه که زمان زیادی رو برای رسیدگی به حساب و کتاب از دست بده. آخه میدونی چیه؟ حسابدار شرکت رو که می شناسی فوق العاده دست کاری کرده بوده حساب کتابا رو.آهان پیداش کردم.چشمامو به سختی باز می کنم و از دیدن هاله سیاه رنگی که به سمتم می اومد با یه لباسی که رنگش رو اصلا نمیتونستم تشخیص بدم ناخودآگاهم چشمام رو می بنده. به سمتم میاد و منو از روی تخت بلند میکنه. نفساش بلندتر از حد معمول شده بود و چشمام به سختی روی هم چفت شده بود.-آره عزیزم و توی همین گاهیر واگیر گرفتاری بهنام خان شما. به صورت کاملا اتفاقی موبایلش خاموش میشه و بهنام که شدیدا درگیر این قضیه بوده متوجه نمیشه که موبایلش با وجود فول بودن باتری خاموش شده... خانمی یه خورده همکاری کن لباستو راحت تر تنت کنم.دستمو به سختی از آستین لباسی که نزدیکم شده بود به داخل فرستادم و بی ملاحظه مجدد چشمامو بستم.-اوهوم حالا بهتر شد. خوشم میاد از حرف گوش کن بودنت.خیلی راغب بودم ادامه این داستان بی سر و ته رو بدونم اما حتی توانی برای مقاومت بیش تر نداشتم. خودمو روی تخت ول میکنم و امین بازم با صدای خس خسی ازم فاصله می گیره. انگار از روی تخت بلند شده بود.-توی این بازه زمانی من میرسم خدمت حوا خانم. خودت که در جریانی کلید خونتون رو منم دارم. اولش دوست داشتم همه چیز رو مسالمت آمیز باهم حل کنیم اما سر سختی ذاتی تو باعث شد دست به کاری بزنم که زیاد بهش راغب نبودم. تو مقاومت کردی و منو مجبور کردی کاری رو انجام بدم که هیچ تمایل نداشتم. بالاخره تو یه زمانی هم کلاسی من بودی و بعدشم عشقم شدی مگه نه؟ نفسشو با سر و صدا بیرون داد و با حرص فریاد زد:-د آخه لعنتی تو همه چیز رو خراب کردی و من احمق رو مجبور کردی به کاری که هیچ دوست نداشتم انجامش بدم...صدای بلندش با باز شدن چشمای کم نورم قطع شد و با دیدن نگاه بی جونم زمزمه وار گفت:-پس این لعنتی کجا موند؟بهنام من کجا مونده؟ چقد به اغوشش احتیاج داشتم. حس مرگ بهم دست داده بود. ای کاش بود و من برای آخرین بار می دیدمش و بعد با خیال راحت چشمامو می بستم.-چه بلایی سرم اوردی؟-تا حالا اسم آمپول پروستاگلندین به گوشت خورده؟به گوشم هم حتی آشنا نبود. خسته و بی حوصله بازم پلک هام رو باز می کنم و مردی که رده های خون روی پیرهن خاکستری رنگش نشسته نگاه می کنم. بی حال و با خستگی نگاهمو بالاتر می کشم و به چشماش خیره میشم. توی نگاهش تنها یه چیز بیداد می کرد. انتقام.-خب از شواهد امر پیداست مثبت تر از این حرفایی. این آمپولو من خودم به شخصه به صورت عضلانی با فاصله یه ساعت بهت تزریق کردم. متاسفم اما برای سقط جنین با مقاومتی که از خودت نشون دادی تنها این کار از دستم بر می اومد.چشمامو با درد می بندم و با صدای بلندی که از ضعفم به دور بود به ضجه می افتم. اون حیوون فرزندم رو ازم گرفته بود.-حــــــــوا... حوا کجایی؟ امین...وای خدای من چرا منو نمی کشی؟ چه جوابی به بهنام بدم؟
-بیا اینجا بهنام.خودشو به سرعت نزدیک تختم می کنه و زمزمه می کنه:-بهتره دختر خوبی باشی. آفرین...چشمامو با نفرت می دوزم بهش و قبل از اینکه محتویان بذاق دهانم رو به صورت نفرت انگیزش بپاشم صدای قدم های بلند و پر سرعت بهنام مانعم میشه.-یا علی. حوا... حوا چه بلایی سرت اومده دختر؟چونه م از بغض می لرزه و نگاه ناباور بهنام روی شکم و صورتم می چرخه. نگاهش می کنم و با هق هق بلندی زمزمه می کنم.-بچه م... بچه م بهنام...از صدای برخورد چیزی چشممو بلافاصله باز کردم که دستای بهنام رو گره کرده تو یقه لباس امین دیدم:-چه بلایی سرش اوردی عوضی؟-بهنام چی کار داری می کنی؟ یقه رو ول کن مرد حسابی. بهتره به جای این کارا برش داری بریم بیمارستان خونریزیش شدیده...تمام عجز و لابه هام درست مثل مادری بود که همدرد پیدا کرده برای از دست رفتن پاره تنش. من و بهنام هر دو فرزندمون رو از دست داده بودیم. دستم رو با سختی به شکمم رسوندم و در حالی از درد توی خودم می پیچیدم صدامو انداختم توی حنجره م و بهنام رو صدا زدم:-بهنام. من بچه مو میخوام. بهنام بچه مون...درد توی چشمای مردی که به سمتم اومده بود موج می زد.نگاهش ناباور روی جسم بی جون من می چرخید و نگاه من پر از درد روی صورت مهربون مردم...-مثل اینکه هر چی به موبایلت زنگ میزده خاموش بوده. برای همین شماره منو گرفته. وقتی بهم زنگ زد شکه شدم اما اونقد حالش بد بود که فقط تونست بهم بگه خودمو برسونم خونه تون. وقتی رسیدم اینجوری دیدمش. نمیدونم چی شده. اصلا ببینم شما چرا خبر بچه دار شدنتون رو به ما ندادید؟دیگه طاقت مقاومت نداشتم. سرمای مشمئز کننده وجودم با گرمای دستای مردی که نفس نفسش حکم زندگیم داشت به سکون می رسید.حس می کردم این آخرین تصویر مثبتیه که تو ذهنم نقش می بنده. با لبخند تلخی چشمام رو به سقوط ابدی پیش می رفت که نجوای روح انگیزی من رو مجدد به زندگی گره زد. صدای پر از آرامش بهنام که رفته رفته می رفت تا ملکه ای بشه برای تسکین اعصاب نابود شده م.-چیزی نیست عزیزم ما بازم بچه دار میشیم. ملودی زیبایی که حتی صدای بلند پوزخند امین هم نتونست تو نوازش بخش بودنش تاثیر منفی بذاره.
وقتی که کمی آروم تر شدم دستامو روی بازوهام چفت کردم و به روبروم خیره شدم. سیاهی مطلقی که توی درگاهی چشمام نشسته بود شاید سیاه تر از روز و حال زندگی من نبود.اون روزا زندگی بدجور اون روی سگش رو نشونم داده بود. نفسمو فوت میکنم بیرون و توجه م جلب میشه به صدای خسته مرد روبروم.مردی که شاید تنها به دنبال یه جمله توی حرفای من بود اما من از تمام وقایع زندگیم براش پرده برداشته بودم.-ادامه بدیم؟سرمو تکون میدم و بی توجه به مرد خشن روبرویی که رنگ دلواپسی گرفته بود نگاهش خودمو روی صندلی فلزی عقب تر می کشم و صاف می شینم.کمرمو صاف می کنم و سینه مو می دم جلو. من هنوزم حوا بودم. حوایی که به سختی چنگ انداخته بود به این دنیایی که دیگه حتی هوای برای نفس کشیدنش وجود نداشت.-انتقامی که امین از من و بهنام گرفت داغونم کرد. روزگارم؛ زندگیم رو از بین برد. هیچ چیزی نمی تونست آرومم کنه. همه چیز برام رنگ زرد فصل پاییز رو داشت. بهنام نگاهش ملامت گر بود. اینکه فکر می کرد من بچه شو سقط کردم بیشتر از هر چیزی ازارم می داد اما چاره ای نبود باید می ساختم و تنها یه موضوع بود که تونست منو مجدد سرپا نگه داره. انتقام گرفتن از امین. این بار باید من کمر به قتلش می بستم. این بار من باید نابودش می کردم همونطوری که بچه من رو ازم گرفته بود باید زندگیشو ازش می گرفتم.باید یه کاری می کردم تا بفهمه من همون حوای هستم که روی آدم بودنش حساب کرده بودم و حالا می خواستم انسانیت رو ببوسم و بذارم کنار. این بار باید برای بقای زندگیم می جنگیدم و نمی ذاشتم که امثال امین زندگیم رو ازم بگیرن.روزای خیلی سختی بود. اما می گذشت. بهنام کار و زندگیش رو تعطیل کرده بود و کنار من مونده بود. بهنامی که حضورش هم توی شرکت نیاز بود هم سر پروژه های حساسی که به بقای شرکت کمک شایانی می کرد. بهنام نمی ذاشت از جام بلند شم و علاوه بر خودم اونم از زندگی افتاده بود. اما بالاخره یه جای باید می رفت. یه جای می رسید که من دوباره مثل همیشه باید سرپا می ایستادم و زندگیم رو از سر می گرفتم و شاید این بار با نیربی مضاعف تری. اون روزای سخت من با درد و رنج و حس محبت بهنامی می گدشت که از مردی و مردونگی چیزی کم نداشت. بهنام من نابود رو دوباره ساخت. دوباره ساخت تا احساس کنم زنده م و نفس می کشم. باید ادامه میدادم. حداقل به خاطر بهنام.نیم نگاهی به آینه بزرگی که یقینا پشتش افرادی نشسته بودن می ندازم و بغضمو فرو می خورم. رسیده بودم به قسمت سخت ماجرا. به قسمتی که دقیقا خلاف خواسته هام از آب در اومده بود. قسمت دردناک تر زندگی سراسر درد من.-چند روزی گذشت. چند روزی بود که از امین خبر نداشتم. شاید یه جای سر به نیست شده بود و این منتهای آرزوی من برای نامردی بی اندازه امین بود. چشمامو با درد می بندم و سعی می کنم بغض لعنتی که دارم توی صدام تاثیر نذاره.این سکانس آخر ماجرا بود. آخر ماجرایی که به هیچ وجه متناسب با برنامه ریزی نبود.چمامو باز می کنم تا این پرده لعنتی آخر رو هم بازی کنم و کم کنم این بار سنگین عذاب رو.-اون روز یه روز مذخرف بود. از خواب بیدار شدم. بهنام مثل همیشه، مثل ای چند روز بیماری من صبحانه رو آماده کرده بود. خواستم از جام بلند شم که نذاشت.چشمامو می بندم یاد بوسه گرم آخرش می افتم. بوسه ای که روی گونه م کاشت و بغلم کرد. درست مثل همیشه.-بهم گفت که باید بره. گفت پروژه عارف به مشکل بر خورده و باید برای سرکشی بره. با وجود همه خستگی جسمانی که داشتم بهش اطمینان دادم که حالم خوبه و بهنام ترکمذ کرد. رفت و من دیگه هیچ وقت نتونستم بازم داشته باشمش. رفت و تمام هست و نیست من و با خودش برد. رفت و منو با کوهی از انتقام تنها گذاشت.هق هق خسته م پشت دستای سرد از حس زندگیم پنهون می شه و صدای ریز پر از لطافت مرد روبرویی هم نمیتونه بار سنگین غمم رو کاهش بده.-متاسفم.سرمو به نشونه درک متقابل تکون میدم و توی دلم زمزمه می کنم خودمم خیلی متاسفم. من بهنام رو بی بهانه از دست دادم و عشقش رو به بها به دست اودرم. بهنام زودتر از وقتش رفت تا به امثال من و امین نشون بده نمی تونیم به خودمون غره بشیم.صدای فین فین پر از دردم زخمی بود رو زخم های سر باز کرده دلم. بهنام رفته بود و من نابود شده بودم. بچه م از بین رفته بود و این وسط من به هیچ چیزی نرسیدم و امین برد. بازنده این بازی کسی نبود جز خودم که بی بهانه بهشت رو از دست دادم. من حواس شکست خورده ای بودم که فریب خورده بودم.-یه سوال به وجود میاد.سرمو میارم بالاو از بین چشمای دردناکم خیره میشم بهش. تنها یه سوال؟زندگی پر از حماقت من سراسر پر از سواله.-پطور به مرگ مشکوک همسرتون شک نکردید؟چشمامو تنگ می کنم و نگاه مشکوکم رو می دوزم بهش از چه مرگ مشکوکی صحبت می کرد؟-متوجه منظورتون نمیشم!با خونسردی خودشو روی صندلی جا به جا میکنه و نگاه موشکافانه ش رو می دوزه به صورتم.-چطور به مرگ همسرتون مظنون نشدید؟ اونم با این همه مشکلی که از جانب برادر زاده همسرتون براتون پیش اومده البته به گفته خودتون؟لبخند تلخی میزنم و می گم:-چطور باید مشکوک بشم؟ بهنام خودش رفتنی بود. اینو امین می دونست. چیزی بود که از اول تمام برنامه ریزی های امین رو شامل میشد. چطور باید بعد از این همه مشکل امین این بلا رو سر بهنام بیاره؟ حماقته حتی فکر کردن بهش. بهنام رفتنی بود و عمر زیادی نمی کرد و امین اگر قرار بود بلای سر بهنام بیاره همون اول سرش می اورد و اصلا احتیاجی به حضور من تو این بازی مسخره نبود.-شکایت نکردن شما و پدر همسرتون سهل انگاری بوده.-پدر بهنام مرد آبرودار و شناخته شده ای هستش. کسی که حتی یک در صد حاضر نیست ذره ای از آبروم لطمه بخوره و همون طور که من فکر نمی کنم پشت پرده مسئله ای بوده باشه اونم همین نظر رو داره.نگاهمو از صورتش نمی گیرم و اون خودشو روی میز جلو میکشه و من گم می شم بین جو گندمی موهاش که سر تا سر تجربه بود.-اما هیچ مدرکی وجود نداره که همسر شما به بیماری سرطان مبتلا بوده باشه.نگاهم خیلی با حوصله و نرم از رد برف روی موهاش کنده میشه و به سمت چشمای جدیش کشیده میشه. سخت مشتاق بودم ادامه بده و من از نگاهش بخونم که این هم یه نوع پلتیک برای کشف حقیقت بوده.بی توجه به وخامت اوضاع من خودشو با حوصله نشون میده و پرونده های روی میز رو جابه جا میکنه. ناخونام بی ملاحظه روی فلز سرد میز کشیده میشه و صدای ناهنجاری تولید می کنه. نگاهشو از دستم بالا می کشه و با بهت خاص نگاهم ادامه میده:-خانم نیکخواه همسر شما سلامت کامل داشتن. حتی کالبد شکافی هم ردی از سرطان برای ما جا نذاشت.لبخند می زنم سرد و بی روح. اینم کمر به قتلم بسته. امین خودش به من گفت بهنام سرطان داره. این چی میگه؟کالبد شکاف...
انگار تمام خون بدنم تو یه لحظه به سرم هجوم میاره. از جا می پرم جوری که صندلی به عقب پرتاب می شه و با صدای سخت و مذخرفی روی زمین کوبیده می شه.نگاه شک زده م میشینه روی صندلی سرد و فلزی که جسمم رو در بر گرفته بود. بغض راه گلومو و اشک راه نگاهمو بند اورده. بدنم به لرزش سختی می افته. این دیگه از حد تحملم خارجه. امکان نداره. محاله. نمی تونه همچین اتفاقی بیفته.-حالتون خوبه؟چطور می تونستم خوب باشم وقتی داشت بازیم میداد؟چطور می تونستم نگاهم سرشار از احترام باشه وقتی الان قصد تخریبم رو داشت؟ نگاهمو از صندلی کشیدم و دوختم به نگاه خونسردش. دیگه کلماتم از حالت جمع محترمانه خارج شده بود و سرشار بود از حس بد دروغ و مفرد بی احترام!-داری دروغ می گی؟ چرا؟ چرا می خوای بازیم بدی؟ بهنام سرطان داشت. من میدونم. امین بهم گفته بود سرطان داره. چرا دروغ میگید؟ بهم بگید شوخی خنده داری کردید...افعالم دست خودم نبود نوع واژه ها با حالت چرخش چشماش عوض می شد. سرشو تکون داد و با لحنی که تاسف از واژه به واژه ش می ریخت گفت:-شما میتونید برید اما از تهران خارج نشید به کمکتون احتیاج داریم.-چی میگید شما؟ چرا جواب منو نمیدید؟نباید صدام بلند میشد اما ناخوداگاه بلند شده بود. از فکر اینکه این آدم داره تمسخرم می کنه شقیقه ها م به نبض افتاده بود.وجودم از درد تیر می کشید و این مرد خونسرد نگاهش زجرم میداد. نگاهی که ملامت گر بود.پرونده ها رو توی دستش جا به جا کرد و به زنی که تمام حرفامو نوشته بود اشاره نامحسوسی کرد و به سمت در رفت. به خودم اومدم. نباید ترکم می کرد باید جوابم رو میداد. به سمت در می رفت . خودمو کنار کشیدم تا برم سمتش که پام گیر کرد به پایه صندلی و با ضرب افتادم زمین و سنگینی جسمم روی میله صندلی فرود اومد و درد و با تک تک یاخته هام حس کردم. صدای ناله م با گریه بد موقعم مخلوط شد و دردم ذره ای کاهش پیدا نکرد.-بلند شو...در بسته میشه و من سکوت اختیار می کنم. دردم خو میگیره با جسم سوخته از مصیبت های زندگی. نگاهمو از دری که بسته شده بود می گیرم و به زن چادر پوش خیره میشم. تمام بغضم جمع شده پشت حنجره م. دستمو می برم بالا و پر چادرش رو می گیرم.-دروغ می گفت نه؟نگاه سختش رو می دوزه به صورتم و کمکم می کنه تا بلند شم. پام درد می کنه. همه وجودم تیر میکشه هنوز حضور نامحسوس اون میله رو توی پام حس می کنم. به سختی صاف وایمیسم و مصرانه چادرشو باز می کشم.اهمیتی نداره صدام گرفته. اهمیتی نداره...-حرف بزن لعنتی. بهم بگو. بگو اون دروغ میگفت. امین بهم گفته بود بهنام می میره. بهنام سرطان داشت. مگه میشه نداشته باشه؟ این چرا بازیم میده؟ چرا دهنتو باز نمیکنی؟ تو از همه چیز خبر داری. حرف بزن بهت میگم...دستشو با خشونت از توی دستم می کشه و تشر میزنه:-راه بیا.اما هنوز سر جام ایستادم و ذل زدم تو چشمای سرد و بی روحش. این آدما احساس ندارن؟ چرا حرف نمی زنن؟ چرا چیزی نمی گن؟سکوت سنگینشون،نگاه سرد و بی حسشون، چی داره پشت ملامت کلامشون؟ چرا سکوت میکنن؟ باید بگن. باید همه چیز رو بگن. راز داری زیادم خوب نیست وقتی من زندگیم و باورم لنگ یه نخ پوسیده است.-د حرف بزن لعنتی. بهم بگو اون رییست همشو دروغ گفت.وقتی اصرار کلام و رفتارم رو می بینه دستشو از دستم سفت و سخت بیرون میکشه و این بار بی توجه بهم به سمت در میره و من پشت سرش تنها یه قطره اشک می ریزم و با خستگی و درد می گم:-دروغه نه؟وقتی از در خارج میشه حس می کنم تمام در و دیوار دارن به سمتم میان تا وجودم رو تو خودشون حل کنم. با گوشه استینم اشکمو پاک می کنم و لنگون لنگون به سمت در میرم. دری که راه به جهنم واقعیت داشت. بهنام من سالم بود؟ این محال بود. قبل از رسیدنم به در، در باز میشه و دو زن با نگاه های متفاوت با قابی از چادر مشکی رد نگاهم رو کور میکنن. به سمتشون می رم. هر دو دستم رو می گیرن و کمکم می کنن از اون اتاقک پر از تعفن حقیقت خارج بشم. بغضمو فرو می خورم و نگاهمو به دیوار می دوزم و مسیرم رو کج می کنم به سمتی که اون دو راهنماییم میکنن. کجا باید می رفتم؟ چه اهمیتی داشت؟ دیگه هیچ چیزی اهمیت نداشتم. من نابود شده بودم.-خانم نیکخواه...قدمام سست میشه و می ایستم. نمیخوام برگردم و نگاهش کنم. نه اینکه نخوام نمی تونم. نه اینکه نتونم شایدم نمی خوام. نمی خوام ببینم چهره مردی که منو به پای این میز محاکمه کشیده. نگاهم دست از تقلا کردن بر میداره و با لجاجت خودشو خیره میکنه به تابلوی روبرو. چیزی ازش سر در نمیارم. هیچ چیزی...-اینا چی می گن؟-متاسفم اما حقیقت داره.اه! حوای من ... بازهم فریب خورده ای؟ من با سیب سرخ زهرآگین تو، بهشتم را بازپس خواهم گرفت؟باورت نشود...این هوا مسموم است و آدمت به دور از انسانیت...تا میشم. وجودم، قامتم، زندگیم و روحم تا میشه و همونجا زانو میزنه. اشک نمی ریزم. ضجه نمیزنم. بی تابی نمی کنم تنها نابود میشم. چشمام و می بندم و سرم رو بی بهانه تکون میدم. باید می پذیرفتم. من نابود شده بودم. نابود و از هم متلاشی شده. دستامو روی زانوهام میذارم و سعی می کنم خودمو از روی زمین بلند کنم اما تمام تلاش بیهوده م منتهی میشه به واژگون شدن اندامم روی سنگ فرش خنک...